آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

دختر نازمون آوا

تب بي رحم و اولين دندوووووون

سلام عروسكم متاسفانه سه روزه تب داري و خيلي بي حال شدي همش داري دارو مي خوري و غر ميزني اصلا حوصله بازي نداري و كسل هستي. تب نامردت از شب جمعه شروع شد و جمعه و شنبه و امروز هم كه يك شنبه بود ادامه داشت . :( شنبه ٤تير بود حدود ساعت ٣ظهر كه خيلي نا اروم بودي بردمت تو اتاقت تا با عروسكات بازي كني يهو مرواريد سفيدي خودش رو نشون داد من شب قبل هم دهن نازت رو ديده بودم و معلوم بود كه كمتر از يك ساعته كه اين مرواريد كه مثل تشديد مي مونه در امده بود. راستي عزيزكم لب تاب هم خراب شده و من الان دارم با موبايل برات مطلب مي نويسم واسه همين يه كم بي رنك و لعابه تازه بعضي حروف رو هم نداره اخه كي بردش عربيه.؛) خلاصه خدا خدا مي كردم كه اين تب نامرد ماله دندو...
6 تير 1390

آوا جونم

سلام آوا جونم مامانی حسابی سرم رو گرم کردی همه کارهات برام عزیز و دوست داشتنیه .....شبا که بابا جون میاد خونه اول از کارای تو  می پرسه و من گزارش تک تک شیرین کاریهات رو می گم. از دیروز یه کار جدید یاد گرفتی و وقتی یه چیزی رو از دستت می گیرم یهو بغض می کنی و جیغ و  گریه راه می اندازی و یا وقتی یه چیزی می دم دستت که یادت بره یه چیز دیگه می خواستی با عصبانیت می اندازی زمین و اصلا ازم نمی گیریش. می دونی این روزها شبیه این شکلکه شدی باور کن زلزله راه می اندازی تو خونه. تازه یه موقع ها هم شروع می کنی با در و دیوار حرف زدن انقدر قیافت دوست داشتنی می شه که نگو.....دیگه تو کل خونه راه پیمای...
30 خرداد 1390

شمال

سلام آوای خوبم  اوایل این هفته چند روز تعطیل بود(چهاردهم و پانزدهم خرداد) که وصل شده بود به جمعه و کلاً سه چهار روزی تعطیلی داشتیم ، ما هم از تعطیلات استفاده کردیم و رفتیم شمال که خیلی هم هوا عالی بود و شما هم با امیر رضا جون و ملیکا جون کلی بازی کردی و همش حواست به بچه ها بود و اصلا رضایت نمی دادی که بخوابی و وقتی خوابت می گرفت خودت انقدر غر غر می کردی و به زور می خوابیدی که نگو...... انگار از دست خودت هم ناراحت بودی... روز اول چون به تاب عادت نداشتی خاله گلناز  می برد و روی تاب می خوابوندت ولی از روزهای بعدش فهمیدی که این تاب هم وسیله بازیه و نمی دونم از ...
19 خرداد 1390

نه ماهگیه ماهکم

سلام عسل مامان خوبی عروسکم؟ نمی دونم الان که این مطلب رو می خونی چند سالته؟ فقط دوست دارم سالم  و سر حال باشی و مثل همیشه دوست داشتنی و مهربون یه داستان کوتاه برات بگم گل دخترم یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه دختر کوچولو بود که عروسکش رو خیلی دوست داشت همیشه از اون عروسک خوب مراقبت می کرد اینم عکسشون   دختر بچه کوچولو همیشه دوست داشت یه عروسک واقعی داشته باشه روزگار چرخید و گذشت اون دختر بچه حالا یه عروسک واقعی داشت که براش خیلی عزیز بود و شده بود همه چیز اون و حتی اون عروسک قدیمیه و دوست داشتنی رو هم داده بود به آوا جون قصه ما به سر رسید مامانی به آوا جون رسی...
12 خرداد 1390

چهار دست و پا

سلام گل دخترکم الهی مامان فدات بشه که بلاخره چهارشنبه هفته پیش یعنی4خرداد90 چهار دست و پا هم رفتی و کلی من و خوشحال کردی اینم یه عکس از چند دقیقه پیشت خوبه دیگه جسابی بزرگ شدی و می تونی بری دور و برت رو بگردی ولی بازم بازی با مامان رو خیلی دوست داری و همش می گی پیشت بمونم راستی لپت هم پشه زده که سرخ شده انشالله این پشه ها بترکن هی تو رو نیش می ززن  همون چهارشنبه هم با بچه های کلوب نی نی سایت قرار داشتیم و طبق معمول با یک ساعت تاخیر رسیدیم اونجا آخه من نمی دونم تو خونه چرا اینقدر کار دارم کلی از بچه ها امده بودند و من خودم از دیدنشون کلی لذت بردم وای که چقدر همشون دوست داشتنی ...
7 خرداد 1390

بهشت مادران

سلام دختر مهربونم پنجشنبه یعنی 29اردیبهشت رفتیم پارک مادران با دوستای گلت : رها جون 2شهریور... آرنیکا جون 3شهریور...آیسان جون 10شهریور و آواگله 11شهریور.........تاریخ تولداتون خیلی به هم  نزدیکه من تا حالا نرفته بودم ولی خیلی خوشم امد و قرار شد زود زود ببریمتون البته از این قرار ها همه  می ذارن تا انشالله عملی بشه کلی راهه....خانومهای اونجا همشون ماشالله هوارتا بچه داشتن ولی از اونجایی که خانومهای ایرانی حسابی بچه دوست دارن بازم دور شما چهارتا جمع می شدن و می گفتن که براتون اسپند بدودیم. اینم چند تا عکس خوشگل از روز قرار از راست آوا...آیسان...رها...آرنیکا یه عکس قشنگ از ...
31 ارديبهشت 1390

آوا در یزد

سلام آوای خوبم تو انقدر خوب و مهربونی که تمام هم سفریامون ازت تعریف می کردن خدایش خیلی ماه هستی این سفر خیلی اتفاقی پیش امد مامان بزرگ مهربون می خواست بره یزد ولی تنها بود و از ما خواست تا باهاش بریم من اولش راضی نبودم چون تازه از مسافرت امده بودیم و وسایل هنوز جمع  نشده بود ولی وقتی گفت که مهمونم هستید رفتیم دیگه من و تو  و مامان بزرگ جون گلم اینبار سفر رو از آخرش تعریف می کنم  روز آخر یعنی دوشنبه عصر چون یه دوست خوب و دوست داشتنی از اهالی خوب و مهربون یزد امد دیدنمون و خیلی لطف کرد بله خاله فرانک مهربون با دختر گلش نائیریکا که با شما تو یه روز به دنیا امده...........این ...
27 ارديبهشت 1390

هشت ماه و هفت روزگی گل دخترم

سلام دختر نازنینم مامان جون ببخشید که پستام با تاخیر برات ارسال می شه می خوام خبرها رو از اول برات بگم از بعد از پست قبلی که قرار بود برامون مهمون بیاد و عمه نفیسه و عمه نادیا و  عمو نصیر به همراه خانوادهاشون تشریف اوردن و یه میز دسر خوشمزه براشون آماده کردم این شکلی: خودم دلم خواست... آخه وقتی مهمون میاد نمی شه از خودمون درست پذیرایی کنیم اینم آوا و ثمین جون آخر مهمونی با سر و وضع به هم ریخته : چند روز بعدش رفتیم خونه خاله فرنوش دیدن پرهام جون  اینهم آوا و پرهام جون: اینم لباس خوشگلی که پوشیده بودی: راستش هنوز قد و وزنت نبردیم ...
18 ارديبهشت 1390

بی پستی

سلام آوا جونم الهی من فدات بشم که همه وقت من رو انچنان پر کردی که نمی رسم برات یه پست جدید بذارم البته زیاد هم خبر خواستی نداشتم که بذارم از صبح( البته صبح شما سر ظهر حساب میشه ) که بیدار می شی من همش دنبال غذا دادن به شما هستم اول که بیدار می شی قطره آهن که البته تمام زندگی من رو تبدیل به زنگ زدگی کرده آخه یه  موقع شما شلوغ بازی در میاری و می زنی زیر قطره و همه جا رو لک می کنی از پتوی خوبت که اینهمه دوسش داری گرفته تا لباس و لحفه روی تخت و غیره که همه اثاری از لک زرد آهن دارن بعد زده تخم مرغ که اوایل بهتر می خوردی و الان زیاد دوست نداری ولی چون برات خوبه باید بخوری بعد از یه نیم ساع...
6 ارديبهشت 1390