صدای دختر نازمون آوا
بعد از 3 روز
خدا رو شکر آوا جونم بهتری و تبت قطع شده گلم پاتو تکون نمی دادی اونقدر مظلوم شده بودی که همش دلم برات می سوخت جوجه عزیزمون می ترسیدی پاتو تکون بدی انقدر برات ماساژ دادم و آروم تکون دادم تا فهمیدی دیگه درد نمی کنه و الانم با خوشحالی پاهات رو بالا گرفتی و داری بازی می کنی عاشق ظرف شکلات روی میز مامان بزرگ مهربونی و همش با شکلاتها بازی می کنی میریزی از ظرف بیرون و ذوق می کنی الهی فدات بشم که شکلاتها برات چشمک می زنن فعلا که نمی دونی توش چیه؟ ولی حتما بعدا بازشون هم می کنی و نصفه نصفه دهنیشون می کنی اینم عکس آن لاین مگه میذاری عکس بگیرم همش وول می خوری تار می افته وایسا بچه جون ...
نویسنده :
مامی
1:49
اولین خرید بابایی
آوا جونم بابایی برات کلی چیزای قشنگ خریده اولین چیزی که خریده رو دیشب برامون ایمیل کرد می دونی چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ یه کاپشن شلوار خوشگل صورتی وکلی گل سر و جورابهای ساق بلند و تلهای کشی قشنگ دستت بابایی جون درد نکنه بابایی جون ما فقط دوست داریم به سلامتی برگردی پیشمون چرا زحمت کشیدی ۸۹/۱۲/۱۴ ...
نویسنده :
مامی
18:51
تب واکسنی
این سوزنها بشکنن که پاهاتو جیز کردن عوضش ایشالله که دیگه مریض نمی شی آوا گله می دونم بهونه بابایی رو هم می گیری آقا ها رو که می بینی ذوق می کنی بعد که مثل بابا جونی تحویلت نمی گیرن می فهمی اینکه بابا جونی نبوده دوباره اخم میشی دیشب کلی برای عکس بابایی ذوق کردی الانم بابایی داشت حرف می زد گوشی رو ول نمی کردی آخه الهی قربونت برم که تب داری عسلکم دستای کوچیکت مثل تابستون داغه داغه صورت کوچیکت گل انداخته و حسابی بی حالی پای راستت رو اصلا بلند نمی کنی و فقط یه کم پای چپت رو تکون میدی روروئکت رو با حسرت نگاه می کنی انگار خودت هم می دونی نمی تونی سوارش بشی خلاصه که فقط تو بغل خو...
نویسنده :
مامی
12:25
شبها:(
این سومین باریه که این مطلب رو برات می نویسم اگه این بار هم این وبلاگ دیونه بپره بیرون دیگه نمی نویسم -------------------------------- هر روز یه روز جدیده ، و برای تو جدید تر هر روز یه اتفاق تازه میافته ، و برای تو تازه تر لحظه های شیرین کشف قوانین دنیای زیبات رو برات ثبت می کنم تا بتونم تو خاطراتت سهیم باشم امروز چندین بار با بابا جون حرف زدیم و تو هم کلی براش آواز خوندی و دلش رو بردی آخه عصرا که میاد خونه حسابی براش دلبری می کنی معلومه بابایی هم دلش برات تنگ میشه با اینهمه شیرین کاری که براش می کنی یه کم هم از خواب شب هات بگم تا بعدا نگی من که خوب می خوابم البته خدایی من چند ماه اول اصلا اذیت خواب شب نشدم و تو ...
نویسنده :
مامی
23:39
یازدهم اسفند 89
سلام آوا جونم شش ماهگیت مبارک عسلکم امروز روز قشنگیه چون ۶ماه دیگه یک سالت میشه شش ماه پیش یه همچین روزی بود که برای اولین بار تو آغوشم بودی بوت می کردم و می دونستم که همه دنیای کوچیکت من هستم و حالا می بینم که تو با تمام کوچکیت همه دنیای من هستی امروز صبح زود بابایی جون رفت مسافرت و من و تو پیش هم موندیم تا دلتنگیمون کمتر باشه خوبه تو هستی هاااااااااان شش ماه پیش بعد از بیمارستان امدیم خونه مامان بزرگ و حالا دوباره امدیم اینجا تا خونه تنها نمونیم اینجا هم داره برف میاد گوله گوله تو هم با تعجب این ور و اون ورو نگاه می کنی نشد امروز برات کیک درست کنم ببخشید هاااااان ولی قول مید...
نویسنده :
مامی
23:42
شش ماهگی و غذا خوردن
بلاخره این روزهای دوست داشتنی رسید و تو می تونی غذا خوردن رو شروع کنی نمی دونی چقدر این لحظات رو دوست دارم دیروز کلی آشپزخونه رو بهم ریختم تا برات یه فرنی برنج درست کنم وقتی برای اولین بار بهت غذا دادم قیافه دوست داشتنی دیدنی بود واقعا که لذت بخش بود ایشالله همه این لحظات شیرین رو تجربه کنن ولی مقدارش خیلی کم بود فقط چندتا قاشق کوچولو ولی اونقدر برنج پخته بودم که می شد تمام دوستات هم دعوت کنی امروز می تونم دو وعده بهت غذا بدم،وعده صبحت رو خوردی به نظرم یه کم شلکی بود حالا برای عصرت یه کم پر قوام تر درست می کنم نمی دونم چرا تا غذا می خوری شل می شی و خوابت می گیره نکنه تا حالا گشنه می موندی ...
نویسنده :
مامی
1:56
گزارش تصویری امروز
بلاخره وبلاگمون به روز شد فقط یه سری عکس مونده که بعدا میذارم کمتر از یک هفته دیگه ۶ ماهگی آوا جونم تموم میشه دیگه می تونی غذا خوردن رو شروع کنی فکر کنم خیلی دوست داشته باشی آخه ۶ ماهه که فقط داری شیر می خوری منم خیلی دوست دارم زودتر بهت غذا بدم خدا کنه خوب بخوری امروز صبح که البته ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود از خواب بیدار شدی گذاشتمت رو شکمت و کلی دست و پا زدی و بلاخره یه کم در جا چرخیدی تا جورابتو برداری بعد هم نشوندمت تا بی بی انیشتن ببینی خودت کلی نشستی منم یه متکا گذاشتم پشتت تا راحت بشینی و طبق معمول کلی به کارتونا خندیدی با این همه دقت نگاه می کنی: تو روروئک هم هرجا می خوای راحت میری و چیزای رو...
نویسنده :
مامی
16:39