آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

دختر نازمون آوا

دخترک 100 سانتی

بله بله شما به 100 سانتی رسیدی:) مبارکا خانم کوچولوی من .... الانم داری سی دی زبان نگاه می کنی و کلی دوست داری:) و بعدش تکرار می کنی...البته دوست دارم کلاس زبان بنویسمت اما فعلا جای مناسب پیدا نکردم دیروز هم یه جا رفتم بازدید ولی زیاد به دلم نشست یه مبلغی بعانه هم دادم که الان پشیمونم:( حالا ببینم چه میشه کرد:) خوب بریم سراغ عکسها از یه ماه پیش تا حالا:) رفته بودیم باغ دایی مصطفی: از راست یاس عزیزم- محمد صالح عزیزم -محمد امین جونم-آوا خانم رهام عزیزم باغ دماوند هم که میریم و شما در همه فصلها اونجا عکس می ندازی: البته به سختی!! از هزارتا عکس 4 تا خوب میشه انقدر تکون می خوری دخ...
31 تير 1393

چهارمین سالگرد تولد قمری نازنین دخترم

سلام نازنین دخترم امروز 22 رمضان هست و چهارمین سالگرد تولد قمری شما... از صبح می خوام بیام و یه متن برات بنویسم اما روزهای بلند و روزه و خلاصه نمی رسم دیگه بازم معذرت که دیر به دیر برات پست میذارم چهار سال از اولین شب قدری که با هم بودیم می گذره :) اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که صدای جوشن کبیر توی اتاق بیمارستان از تلویزیون پخش می شد و شما توی تخت کوچیکت کنار من بودی..... و حالا هم شبهای قدر در کنار هم توی مراسم شرکت می کنیم شما هم که خوشحاااال از اینکه بیداری ولی خوب بلاخره اخراش تسلیم خواب میشی و یه چرتی میزنی و مثل همیشه کلی با بچه های دور و برمون بازی می کنی... قبل رفتن بهت می گ...
29 تير 1393

سه سال و هشت ماه تمام

سلام"جانا"... عزيز دلمي " جانا"... بعلهههه يه چند روزيه كه اسم انتخابي من براي شما شده" جانا" ... اخه شما" جان " مادري... عمر و زندگي مادري... يه جورايي خود من هستي.... تمام وجودم... تمام"جانم"... و هر روز با يه شعر خودم ساز كلي  خوش مي گذرونيم و شماهم كلي خوشحالي كه "جانا" ي مادري و صورتت رو به صورتم مي چسبوني كلي لوس بازي هاي مخصوص مادر و دختر از خودمون در مياريم... خدايا اين لذتها رو از هيچ منتظر ني ني دريغ نكن.... امشب شب ليله الرغايب بود... اولين پنجشنبه ماه رجب... دقيقا ١١ ارديبهشت... و شما "جانا"ي مادر سه سال و هشت ماهت كامل شد... ٤٤ ماه از بدنيا امدنت..."...
12 ارديبهشت 1393

نوروز 1393

سلام گل دختری زیبا سال جدید مبارکا ...پارسال که خیلی زود گذشت ...امیدوارم امسال هم به خیر و خوشی و شادی و سلامتی بگذره  ... پست پرعکسی داریم یه سری برای سال قبله یه سری هم نوروز امسال  عید امسال به همراه مامانی و بابایی و عمه حمیده جون رفتیم شمال ... همون دریاکنار دوست داشتنی و قشنگ.. و شما که عتشق دوچرخه سواری شدی و دو سه باری هم برات دوچرخه هم گرفتیم و کلی عشق کردی: همش هم دوست داشتی پشت سر حمیده جون و بابا جون با دوچرخه ات حرکت کنی... یه روز اونها ازت جلو زدن و قرار شد دم رستوران همدیگرو ببینیم و من و شما هم رفتیم تا دوچرخه شما رو تحویل بدیم ...یه دفعه دیدم شروع...
18 فروردين 1393

سه سال و نيمگي جوجمون

سلام جوجه ريزه ميزه ماماني؛) اين پست ١١١ پست وبلاگته كه به مناسبت سه سال و نيمگيت مي نويسم؛) ١١اسفند سه سال و نيمگت هم تموم شد! و چيزي نمونده تا چهارسالت بشه و به قول خودت شمع چهار رو بخريم؛) جوجه ريزه ميزه مامان چهار جلسه كلاس باله رفتي كه خيلي دوست داشتي؛) ولي خوب حركات رو همونجور كه بايد انجام نميدادي؛) به نظرم خيلي برات زود بود ... اخه مربيش وقتي اسم يه حركت رو ميبرد بايد انجام ميداديد و خوب شما كوچولوترين فرد كلاس بودي... بقيه كه ٤-٥ سالشون بود بهتر ميتونستن حركات رو اجرا كنن؛) دوست خوبت وندا جون هم باهات ميومد كه البته ايشون هم از تذكرات مربي زياد خوششون نيومد و سركلاس نرفت.... ولي خوب شما خيلي هم خوشت امده بود بيشتر براي لباس بامزه ات ...
13 اسفند 1392

دي گشت

سلام دختر زيبا سلام اي گل گلها؛) ببخشيد كه پستهام ماهي يه بار شده.... راستش روزها خيلي تند مي گذره.... و تو هم بزرگ و بزرگتر ميشي .... شيرين و شيرين تر... نميدوني چه حس خوبيه در اغوش كشيدنت بوسيدنت و بويدنت... نمي دوني چقدر قشنگه غر زدنت اعتراض كردنت و شاكي شدنت... امروز از من طرفداري كردي! اخه من عاشقتم جوجه... يه ماشينه هي جلوم ترمز مي كرد منم عصباني شدم تو ماشينمون با صداي بلند گفتم اااا چرا هي ترمز مي كني!!! بعد از لاي صندلي سرك كشيدي و مي گي: ماشين چرا مامانم رو عصباني مي كني ؟ چرا ترمز مي كني؟؟ بهت مي گم داري از من طرفداري مي كني؟ بعد مي گي : بله ديده(ديگه) يعني دوست داشتم وسط خيابون ماشينو بذارم و هزاربار بغلت كنم و بوست كنم... خدايا م...
26 دی 1392

آذر گشت٩٢

سلام دخترك كوچولو؛) خيلي كوچولو موچولو هستي؛) اين روزها خيلي سريع مي گذره سعي مي كنم از لحظاتش لذت ببرم... چه تلخ و چه شيرين... تو ماه اذر دوتا مسافرت خوب داشتيم يكي شمال يكي جنوب؛) شمال رو با مامان فاطي و باباناصر و خاله مهسا رفتيم و صبح كه راه افتاديم تو جاده هراز خورديم به برف و خلاصه ٥-٦ ساعتي تو جاده بوديم يه برف سنگين امد و جاده تقريبا بسته شد ولي خيلي قشنگ بود... شمال هم كلي بهمون خوش گذشت... اخر اذرماه هم با خاله سحر و گل پسرش پارسا و باباي پارسا رفتيم كيش كه هوا عالي بود مثل بهار فقط دو روز اخر خيلي باد ميومد اما از الودگي هيچ خبري نبود... اونجا هم با اقا پارسا كلي بهتون خوش گذشت اب دريا سرد بود براي همين نشد ببريمتون تو اب ولي صبحها...
5 دی 1392

يك ماه با دارو!

سلام جيگر مامان؛) الهي مامان قربونت بره كه انقدر خانمي و عزيزي(به غير از خواب شبها كه دعوامون ميشه) يه چندتا خبر بود كه داستان وار تعريف مي كنم؛) اوايل ابان ماه بود كه دو روز تب كردي و شنبه عصري به زور از منشي دكترت وقت گرفتم و بردمت و واقعا هم مثل هميشه مطب شلوغ بود و خلاصه١١شب نوبتمون شد و گفت اگه تا روز بعد تبت قطع نشد انتي بيوتيكت رو شروع كنم خلاصه يه هفته انتي بيوتيك دادم و تا تموم شد يهو شبها و مخصوصا ظهرا موقع خواب( اونم به سختي خوابوندن) يهو وحشتناك سرفه مي كردي و تا بيدار نميشدي سرفه ها تموم نمي شد! ظهرا كه خواب كنسل شد و بعد دوباره بردمت دكتر اينبار ديگه تحمل اونهمه انتظار تو مطب دكتر نريمان رو نداشتم و همين دكتر فرزان دم خونمون برد...
8 آذر 1392