آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

دختر نازمون آوا

468 روزگی

سلام دختر کوچولوی قشنگم امروز468روزت شده 468روز والبته شب هست که همش با من هستی + 9ماه قبلش +چندین سال از عمرم که به فکرت بودم  میدونی که من از وقتی که دانشجو بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم برات خرید می کردم و همیشه دوست داشتم ... حالا که کنارم هستی و خدا رو شکر من به آرزوم رسیدم و یه عروسک نازنین دارم دیگه خیلی خیلی دوست دارم خلاصه اینکه 468روزه حس قشنگ مادر شدن با همه شیرینی ها و نگرانی ها با همه عشق و امید و با همه لبخندها و اشک هاش امده سراغم .... 468روزه که زندگیم در حریر نگاه تو جون گرفته و لحظه هام بی تاب در آغوش کشیدنت شده امیدوارم همیشه شاد و سالم باشی عزیزکم     ...
24 آذر 1390

عروسک نازم

سلام عروسک قشنگم خوبی مهربون مامان؟ ببخشید که خیلی درگیرم و اصلا نمیرسم برات پست بنویسم ... راستش دچار " ترس از جدایی " که بین 12 تا 18 ماهگی رخ می ده شدی و باورم نمی شه که این حالت چقدر تو رو به من چسبونده همش به پاهای من می چسبی و می خوای که با اون حالت عجیب و غریب باهات راه برم ..... همش می گی " مامانه " مامانه " و دنبال من هستی .... وای که نمی دونی شرایطم چقدر ناجور شده اصلا ازم جدا نمی شی همه کارهام مونده حتی  نمی رسم وسایل خونه رو درست جمع و جور کنم ... تازه غریبی هم می کنی و وقتی میریم مهمونی اوضاع از این بدتر می شه مخصوصا اگه بچه نباشه که تو رو یه کم سرگرم کنه که دیگه باید برم تو یه اتاق ...
6 آذر 1390

تولد خودم

سلام عزیزکم خوبی مهربون مامان؟ ببخشید خیلی پستات با فاصله شده راستش خیلی سرم بهت گرمه ولی همش تو این فکرم که اینهمه لحظات لذت بخش رو چطوری برات ثبت کنم خیلی با مزه و شیرین شدی عزیزم اینهمه کیک خوشگل رو به مناسبت تولد خودم اینجا گذاشتم تا به همه دوست جونا برسه امروز یعنی 14 آبان روز تولدمه دیشب هم خونه مامان بزرگ خودم مهمون بودیم و کیک هم گرفتیم تا دور هم بخوریم و البته کلی هم کادو جمع کردم و خوشحال شدم ... البته بهترین کادو از طرف آقایی مهربون خودم بود که بهم یه گوشی موبایل خوشگل هدیه داد ... ازم نگیری که بهت نمی دم ....  تو هم کلی با بچه ها مخصوصا محمد امین بازی کردی و کلی براش حرف ز...
14 آبان 1390

خبرای خوب

سلام عزیز دلم خوبی عروسک خوشگلم ؟ این هفته خیلی پربار بود و البته من انقدر سرم به کار و البته شما گرم بود که نرسیدم اینهمه خبر خوب رو بنویسم .. راستش الان هم خیلی خسنه ام و حسابی خوابم میاد اما خبرای خوب رو باید بنویسم 1)  عزیزم در سن سیزده ماه و سیزده روزگی راه رفتن رو بطور حرفه ای آغاز کردی خیلی منتظر دیدن این لحظه بودم که بتونی راه بری و الان ووقتی راه میری انگار تو دلم قند آب می شه نمی دونی از دیدن این صحنه ها چقدر لذت می برم و چقدر قربون دورت میرم... 2) دندونهای نیش بالات هردوتاشون با هم در امدن برات نوشتم...
29 مهر 1390

عقد کنان

سلام فرشته کوچولوی من هفته پیش حسابی سرگرم بودیم و خودمون رو برای مراسم عقد کنان آقا حسام (پسرخاله خودم) حاضر می کردیم ... انشالله همیشه سرمون به این جور مراسم گرم باشه  .... البته برات تو پست قبلی نوشتم که یه کم آب ریز بینی داشتی اون هفته همش مریض و بی حال و غر غرو شده بودی به هردوتا مون خیلی سخت گذشت ولی خدا رو شکر هفته پیش خوب خوب شده بودی .... اما امان از دست من که یه کم ازت غافل شدم و بعد از مراسم عقد کنان تو ماشین خوابت برد و بدنت گرم شده بود وقتی از ماشین پیاده شدیم حواسم نبود یه چیزی بندازم روت و فکر کنم همون جا بود که: وای خدای من دوباره آب ریزش و مریضی سرو کلش پبدا شد .... از دست خودم خیلی...
24 مهر 1390

مسابقه نی نی در روز کودک

نمی دانم تو را چه بنامم؟؟ فقط می دانم هنگامی که تو را از من به من دادند ، من در خلقتت با خالقم همگام شدم ... و هنگامی که نگاهت در نگاهم گره خورد عشق را با تمام فراز و نشیبهایش به جان خریدم ... دوستت دارم " آوا" ی دلنشین زندگیم@};-
16 مهر 1390

دندونای بالا

سلام گل دختر عزیزم مامانی بازم پستام دیر شد!!! ببخشید عروسکم ... دندونای جلوی بالات دوتاشون باهمدیگه تشریف اوردن بیرون و بلاخره خودنمایی کردن یه چند هفته ای بود که منتظرشون بودم و لثه قشنگت رو متورم کرده بودن ... بلاخره شکر خدا در امدن ... نمی دونم چرا دندونات دوتا دوتا باهم در میان ... البته مامان من هم میگه خودم اینطوری بودم ... خیلی دوست دارم ازشون عکس بگیرم و برات بذار تا ببینی ... تازه دندونای پایینت هم کلی رشد کرده و بلند شده ... اینم وقتی آوا خانوم ایستاده تی وی نگاه می کنه: راستی هفته پیش هم رفتیم خونه خاله لنا خیلی بهمون خوش گذشت و کلی ازمون پذیرایی ...
10 مهر 1390

مهر90

سلام عزیز دل مامان عروسک قشنگم امروز اول مهر هست و ماهی که همه رو به یاد مدرسه و کخصوصا کلاس اول می اندازه..... نمی دونم شاید به همون زودی که سال اول زندگیت سپری شد بقیه سالها هم پشت سر هم بیان و برن و شما به اول مهری برسید که باید بری کلاس اول ... البته امسال یه کلاس اولی داریم بله ملیکا جون ... امیدوارم تو درساش همیشه موفق باشه .... می دونم تو هم همیشه شاگرد اول می شی .... از الان دارم ذوق می کنم وقتی تصورم پر می کشه به روزی که موهات رو ببافم و یه مقنعه سفید که نصف صورتت رو می گیره سرت کنم و کیف و خوراکیت رو بدم دستت و بفرستمت مدرسه ... وای که چه کیفی داره بیام دم مدرسه دنبالت و تو با شوق و ...
1 مهر 1390

شیرین کاریها

سلام غنچه زندگیم این روزها حسابی بازیگوش شدی و کارای من رو چند برابر کردی ...از اسباب بازی بهم ریختن گرفته تا لباسای کشو رو بیرون ریختن و  حتی وسایل پشت یخچال و کابینتها.....خیلی کنجکاو شدی و به همه جا سرک می کشی... جای همه چیز رو یاد رفتی و تو هر اتاق که میری سریع میری سراغ وسایل و کمدها.. یه لغت نامه ازت بنویسم: تا در حمام باز می شه با سرعت خودت رو به حمام می رسونی و می گی : حموم حموم حموم ... انقدر پافشاری می کنی که گاهی مجبور می شم ببرمت حموم و آب بازی کنی جمله جدید می گی عزیزم: آب بده .....من مرده اون آب بده گفتنتم حالا آب می خوای چی کار دستت رو بکنی تو لیوان و آب بازی کنی ...
21 شهريور 1390