بعد از 3 روز
خدا رو شکر آوا جونم بهتری
و تبت قطع شده گلم پاتو تکون نمی دادی
اونقدر مظلوم شده بودی که همش دلم برات می سوخت
جوجه عزیزمون می ترسیدی پاتو تکون بدی انقدر برات ماساژ دادم و آروم تکون دادم
تا فهمیدی دیگه درد نمی کنه و الانم با خوشحالی پاهات رو بالا گرفتی و داری بازی می کنی
عاشق ظرف شکلات روی میز مامان بزرگ مهربونی و همش با شکلاتها بازی می کنی
میریزی از ظرف بیرون و ذوق می کنی الهی فدات بشم که شکلاتها برات چشمک می زنن
فعلا که نمی دونی توش چیه؟ ولی حتما بعدا بازشون هم می کنی و نصفه نصفه دهنیشون
می کنی
اینم عکس آن لاین مگه میذاری عکس بگیرم همش وول می خوری تار می افته
وایسا بچه جون
ولی همچنان شبها بیداری آخه چرا ؟؟؟؟؟؟ اصلا نمی دونم چکار کنم
تو روز هم که خوابت می گیره دیگه حریف غر غرات نمی شم و باید بخوابونمت
شبا هم هردوتامون بیداریم و داریم ستاره ها رو می چینیم
واااااای تو رو خدا غذاتو بخور مادر
من یه ساعت برات حریره بادوم درست می کنم ولی یه قاشقشم به زور می خوری
غذات رو بخور عسلم بزرگ بشی
غذات رو بخور امیدم ، زندگیم ، همه چیم
امروز رفتیم خونمون برای کمد تکونی با مادر بزرگ مهربون که همه کارا رو کرد و کلی خسته شد
نگاهت افتاد به عکس بالای تخت که از روز اول دیدی و حسابی می شناسی
تا بابایی گله رو دیدی شروع کردی به گفتن "ب" "بو" "ب" "با" عزیزم تازه یه کم هم بغض داشتی
ولی کلی خوشحال شدی و خونمون رو شناختی
تازه حموم هم بردمت و کلی برق افتادی