آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

دختر نازمون آوا

این روزهای دخترکم

سلام دختر خوشگلم بلاخره با شیر نخوردن کنار امدی ... و این مسیر رو به پایان رسوندی ... البته به جاش به شیشه آب عادت کردی و همش آب می خوری البته طول شب... همچنان سخت می خوابی و برای خوابوندنت باید حدود یک ساعت وقت بذارم و کلی انرژی ... گاهی انقدر باهات کلنجار میرم که خواب از سر خودم می پره!!! اواخر خردادماه دوتا عروسی داشتیم که چون یکیش تو باغ بود شما رو گذاشتم خونه مامان بزرگ پیش عمه جون ... این اولین باری بود که شما رو با خودم نمی بردم عروسی .... ولی اونجا هم به شما خوش گذشته بود هم بهونه نگرفته بودی .... 31 خرداد ماه هم عروسی پسر خاله ام بود ... برای رفتن به آرایشگاه گذاشتمت پیش آزاده جون و آیس...
3 تير 1391

پایان دوران شیرخوارگی گلکم

سلام گل خوشگلم هوا امشب ابری و رعد و برقیه .... وقتی بردم که بخوابونمت هی رعد و برق میزد ...تو هم هی می گفتی : " اااااااااا آفــــــو " ...... هر وقت یه جا چراغی خاموش بشه می گی : "آفـــــو" امشب هم اتاق یهو روشن و تاریک می شد شما هم هی می گفتی "آفـــــــو " قربون شیرین زبونیهات برم همونطوری که از اسم این پست معلومه بلاخره دوران شیرخوارگیت به پایان رسید...... سه شنبه 26 اردیبهشت بود ( سه شنبه هفته پیش) که با مامان فاطی رفتیم امامزاده صالح آخه تو کتاب ریحانه بهشتی خونده بودم که برای توسل به ائمه بهتره برید یه امامزاده تا آخرین دفعات شیردهی اونجا باشه و نوشته بود که سوره یس رو بخونید و به انار فوت کنید و بدی...
3 خرداد 1391

بیستمین ماهگرد قشنگ ترینم

سلام عروسک خوبم روزها تند تند دارن می گذرن و تو تند تند داری بزرگ می شی... خدا رو شکر می کنم که سالم و سر حالی .... خدا رو شکر می کنم برای بودنت ، برای دیدنت ، برای درآغوش کشیدنت ... امروز بیست ماه شدی بیست ماهگیت مبارک عسلم راستش امروز برای چکاپ برات وقت گرفته بودم ولی نمی دونم چرا یهو یادم رفت آخه امروز با عمه حمیده جون رفته بودیم نمایشگاه کودک و خلاقیت .... (البته چون این مطلب نوشتنش طول کشید من امروز شما رو بردم چکاپ در بیست ماه و یک روزگی:) وزن: ١٢ کیلو ....قد :٨٢ ....دور سر:٤٧ خدا رو شکر خانم دکتر ازت راضی بود ...البته این خانم دکتر اولین باریه که شما رو ویزیت می کرد چون متاسفانه دکی خوب ...
13 ارديبهشت 1391

روز گذرها

سلام گل دختر کوچولو نمی دونی چقدر عشق من هستی.... الان تو خواب نق زدی آمدم یه مقدار شیر دادم و هزارتا بوست کردم نمی دونی چقدر بهم می چسبه .... واقعا که خیلی پر انرژی و کنجکاو شدی ...مثل این شکلکه شدی همش در حال بالا و پایین رفتن از مبل و در و دیوار ... چراغها رو که روشن یا خاموش می کنم با تعجب می گی :,اااا چندتا کلمه جدید: "محمد امین " البته یه کم مبهم می گی ولی میشه متوجه شد "مان" ...ایمان رو صدا میزنی "چوب شور" " گوش ... چشم ...ابرو ...دست ....پا " اسم عروسکت(کیتی): "تی تی" "قیقی"(قیچی) وقتی بابا خونه نیست می پرسم بابا کو : "بابا نی" (نیست) همه رو با صفت "جون" صدا میزنی ...
27 فروردين 1391

نوروز 1391

  سلام گل دختر کوچولو ...سال نو مبارک عزیزم ... امسال دومین سالیه که در کنار هم عید نوروز رو جشن می گیریم موقع انداختن این عکس هزاربار دلم ریخت که یهو از پشت نیوفتی آخه خودت هم هی بلند میشدی دوباره میشستی ... دندون شما همچنان اذیت می کنه و شما رو بیش از بیش ناراحت و بد اخلاق کرده ... امیدوارم تا چند روز دیگه بیرون بزنه و خیال هر دوتامون راحت بشه.... از روز اول عیددیدنی و دیدو بازدیدها شروع شده و شما هم یه جاهایی که خلوته خوش اخلاقی اما بعضی جاها که شلوغ تره بد اخلاق و نق نقو می شی و می چسبی به من ... خیلی صحبت کردن رو دوست داری اما هنوز به زبون خودت صحبت می کنی البته ...
7 فروردين 1391

حال و هوای نوروز 91

سلام نازنین کوچولوم بلاخره حال و هوای عید در آخرین روزهای پایانی سال ، با ورود سبزه و ماهی وارد خونمون شد... امروز شنبه بود و مامان بزرگ مهربون به همراه خانم کارگر امدند خونمون و حسابی باقیمانده کارها رو تکوندن و خونمون شد یه دسته گل  همه جا تمیز تمیز و مرتب مرتب شد توی همه کمدها ، کابینت ها و کشوها .... الته اگه من و تو و باباجون شما بذاریم که این خونه مرتب بمونه خداروشکر که به کارها رسیدم .... خلاصه الان که نشستم و برات می نویسم خونمون سبک شده ماهی ها تو تنگ بلور جا خوش کردن و سبزه قشنگمون داره تو آرامش رشد می کنه ... خیلی دم عید رو دوست دارم همه مردم یه جورایی تو تکاپو هستن انگار سر یه ساعتی همه می...
28 اسفند 1390