بیستمین ماهگرد قشنگ ترینم
سلام عروسک خوبم
روزها تند تند دارن می گذرن و تو تند تند داری بزرگ می شی...
خدا رو شکر می کنم که سالم و سر حالی ....
خدا رو شکر می کنم برای بودنت ، برای دیدنت ، برای درآغوش کشیدنت ...
امروز بیست ماه شدی بیست ماهگیت مبارک عسلم
راستش امروز برای چکاپ برات وقت گرفته بودم ولی نمی دونم چرا یهو یادم رفت آخه امروز با عمه
حمیده جون رفته بودیم نمایشگاه کودک و خلاقیت ....
(البته چون این مطلب نوشتنش طول کشید من امروز شما رو بردم چکاپ در بیست ماه
و یک روزگی:)
وزن: ١٢ کیلو ....قد :٨٢ ....دور سر:٤٧
خدا رو شکر خانم دکتر ازت راضی بود ...البته این خانم دکتر اولین باریه که شما رو ویزیت می کرد
چون متاسفانه دکی خوب خودت مطبش رو منتقل کرده و به ما خیلی دور شده)
اردیبهشت ماه هم به نیمه خودش نزدیک می شه ...
یه چند هفته ای می شه که دارم سعی می کنم بهت کمتر شیر بدم ...
راستش خیلی بهم وابسته شدی ...البته نمی خوام ازم دور بشی ولی می خوام شیر خوردنت
کمتر بشه تا خوش غذا تر بشی ....
خلاصه اینکه هفته اول اصلا نمی شد حتی یه وعده رو هم حذف کنم ....ولی یه کم که بی خیال تر
برخورد کردم دیدم شدنیه و وعده های بین روز کلا حذف شد و فقط خواب ظهر و خواب شب
(البته تا صبح) باقی مونده....خیلی خوشحالم که راحت کنار امدی ...البته منم خیلی حواست
رو پرت می کنم تو هم کمتر سراغ می گیری :) ...وقتی خوابت می گیره می گی " پ" "پ"
یعنی پتوت رو می خوای و "می می " ... اگه وسط روز بگی یا باید ببرمت بیرون خونه و شلوار لی
کوتاهت رو بیارم و بگم ددر یا ببرمت حموم آب بازی و رنگ بازی تا بی خیال بشی ...
ولی به جاش موقع خواب دل سیر شیر می خوری :) ...حالا دو وعده باقیمونده رو هم باید یه فکری
بکنم :)
و البته خیلی هم کم خواب هستی و کافیه دو دقیقه تو ماشین بخوابی ....وقتی می خوام بذارمت
تو تختت که حتما بیدار میشی و سرحال انگار دوساعته که خوابیدی .....
کلا خوابوندنت خیلی سخته
خوب بریم سراغ اتفاقات خوبی که برامون افتاده :
دوبار قرار پارک داشتیم که خیلی بهتون خوش گذشت ...رفتیم پارک قیطریه و چون وسایل مخصوص
بازی کودکان داره شما کلی بازی کردی و من هم همش باید دنبالتون میومدم و الا همش صدام
میزدی ...
این دختر گل که ایستاده تا ازش عکس بگیرم آیسان جونه و اون دختر بلایی که داره از سرسره
برعکس میره بالا شما هستید:
.
آخه خیلی از این کار خوشت میاد :)
اینم قرار بعدی:
از راست : ملودی عزیزم ..درینا جونم...رژان گلم ...امیر عباس خوشگلم ...و آوا خانم
عاشق عینک زدن هستی ...وقتی تو ماشین میشینی اشاره می کنی تا عینک بابا جون رو بهت بدم
و وقتی برات می زنم همش مواظب هستی تا از روی چشمت نیفته
آخه تو نفس من هستی با اون قیافه با نمکت عزیزززززززززززززززم
کلمات اضافه شده:
کروکدیل:)))) (کلمه راحت تر نبود بهت یاد بدم )
مانکی
بیل
عب(مکعب) (کلا با کلمات سخت میونه خوبی داری) :)
بادبادو (بادبادک)
دایی (البته خودت دایی نداری ولی چون امروز دایی من زیاد باهات بازی کرد دایی رو یاد گرفتی)
تاد (افتاد)
ادای کارهای بقیه رو در میاری .... میزنی پشت دستت مدل بابایی جون و می گی : بابا بابا بابا
یا مثل بابا ناصر می خندی .... یا هرکی سرفه می کنه تو هم تکرار می کنه
اگه بچه ها کوچکتر از خودت باشن صداهاشون رو تقلید می کنی
و خیلی کارهای قشنگ دیگه :)
خیلی عزیزی عروسکم
یه عکس از مطلب قبلی جا مونده بود
آوا و حوله مورد علاقش : بهش می گه جوجو
خونه فرنوش جون رفتیم و شما کلی با آقا پرهام بازی کردی
خونه خاله فرنوش تو طرح ترافیک بود.برای همین ما برای اولین بار شما رو سوار اتوبوس BRTکردیم
باورم نمی شد که تا نشستیم شما خوابیدید :)) و حتی برگشتنه هم همینطور ...
حالا بابا جون قراره برات یه اتوبوس بخره تا توش بخوابی :)))
الهام جون دوست صمیمی دوران دانشجوییه منه ...خیلی روزهای خوبی با هم داشتیم ..
و خیلی خوشحالم که با هم در ارتباطیم...هرسال برای شهادت حضرت زهرا خونشون مراسم
دارن ...انشالله نذرشون قبول.... سال اول که من رفتم خونشون شما تو شکم من بودی...
سال دوم ما با هم مشهد بودیم و امسال که مراسمشون هم خانمها بودن و هم آقایون با
بابایی رفتیم و خیلی هم عالی برگذار شد
و شما هم کلی تو اتاق دوقلوهای الهام جون که الان 4سال و نیمشونه برای خودت بازی کردی
وای نمی دونی چقدر بچه هاش دوست داشتنی و ناز هستن
از راست سروش ....برهان ...آوا ...پریا
اسمشون الهه و برهان هست ...سروش و پریا هم بچه های خواهر الهام جون هستن ...الهه جون تو
این عکس نیست ... و البته شما که با خوشحالی وایسادی تا ازت عکس بگیرم ....
عشق من هستی عروسک با نمک :)
همون موقع که من تو اتاق با شما و بچه ها بازی می کردم بابا جون بهم پیامک زد که میای بریم
مشهد!!!! آخه عمه جون و مامانی عصر همون روز رفته بودن ....و ما رو حسابی هوایی کرده بودن ...
منم که خیلی دوست داشتم بریم قبول کردم ...از خونه الهام جون که برگشتیم حدود 12 شب بود
و قرار شد ساعت3 با ماشین خودمون عازم بشیم ....خلاصه من تا 3بیدار بودم و وسایل رو جمع
می کردم ....خیلی سفر غیر منتظره ای بود که طلبیده شدیم ...البته من خیلی سال بود که با
ماشین نرفته بودم مشهد.... راهش خیلی طولانیه و شما هم از وقتی بیدار شدی روی سر و کله
ما بودی ...و مخصوصا برگشتنه که دیگه هیچی بماند.....
در کل سفر خوبی بود ممنون از امام رضای مهربونم
این شما و تنها دقایقی که تو حرم از من جدا شدی :)
تو حرم خیلی به من می چسبیدی و حتی نمیذاشتی من نماز بخونم ...فقط روز آخر که رفتیم واسه
نماز جماعت ...خیلی با تعجب همه مردم رو نگاه می کردی مخصوصا وقتی میرفتن سجده و شما
هم همراهی می کردی...
رفتیم خونه علی جون و کلی بازی و خوشحالی کردی ...اسم علی جون رو هم بلدی و همش
صداش میزدی...علی جون یه ماشین شارژی بزرگ داشت که شما توش می شستی و علی
هولت می داد :))
آوا و علی جون
اینجا مثلا ژست گرفتی واسه عکس انداختن ....قربون اون خندیدنت برم عزیزم
همونطور که اول پستم نوشتم امروز یعنی همون11 اردیبهشت رفتیم نمایشگاه کودک و خلاقیت
یه مقدار برات وسایل بازی خریدم ... و یه جایی هم داشت واسه نقاشی که خیلی خوشت امد
وقتی نی نی ها پیشت می شستن تا نقاشی بکشن ...شروع می کردی به زبان خودت باهاشون
صحبت کردن ...یه دختر کوچولو کنارت بود و فکر کرده بود واقعی داری حرف می زنی ...
بعدش از تو حرفات برداشت کرد که می گی هاپو ...یهو دختر کوچولو گفت : هاپو!! اینجا که هاپو
نداره ... من از خنده داشتم می مردم ...از بس که جدی حرف می زنی ....
عاشق عینک خودت هستی همون که تو این عکس روی سرته ...همش مواظبی تا ازت دور نشه :)
امیدوارم همیشه لحظات گرم و خوببی در کنار هم داشته باشیم ...
همیشه عزیزمی دختر کوچولویه بیست ماهه