این روزهای دخترکم
سلام دختر خوشگلم
بلاخره با شیر نخوردن کنار امدی ... و این مسیر رو به پایان رسوندی ... البته به جاش به شیشه
آب عادت کردی و همش آب می خوری البته طول شب...
همچنان سخت می خوابی و برای خوابوندنت باید حدود یک ساعت وقت بذارم و کلی انرژی ...
گاهی انقدر باهات کلنجار میرم که خواب از سر خودم می پره!!!
اواخر خردادماه دوتا عروسی داشتیم که چون یکیش تو باغ بود شما رو گذاشتم خونه مامان بزرگ
پیش عمه جون ... این اولین باری بود که شما رو با خودم نمی بردم عروسی ....
ولی اونجا هم به شما خوش گذشته بود هم بهونه نگرفته بودی ....
31 خرداد ماه هم عروسی پسر خاله ام بود ... برای رفتن به آرایشگاه گذاشتمت پیش آزاده جون و
آیسان جون ... اونجا هم کلی بازی کرده بودی ... وقتی آمدم دنبالت می خواستی بازم بمونی!!!
اینم یه عکس زیبا با محمد امین:
وای که من عاشق این محمد امین هستم .....امده می گه من دامادم آوا هم عروسه :)
بعد با یه عشقی تو رو ناز می کنه و نگاه ت می کنه که دلم می خواست بچلونمش
خلاصه اون روز از صبح که بیدار شدی تا عصر نخوابیدی ... تازه دم در عروسی خوابت برد منم با
کالاسکه بردمت تو عروسی!!!
حدودا یک ساعت خوابیدی بعدش هم بیدار شدی بد اخلاق و چسبونکی!!! یه کم بردمت بیرون تا
بهتر شدی ...بچه ها رو که دیدی رفتی دنبالشون و خلاصه از من کنده شدی:)
هرچی بزرگتر میشی توانایی هات بیشتر میشه!!!
تو حرف زدن هم خیلی پیشرفت کردی بیشتر کلمات رو تکرار می کنی....
و بعضی وقتا هم جواب های منو حدس میزنی:)
مثلا میری تو اتاق می گی : مامان بیــــــــــا
می گم : الان میام ..... تو می گی : امدم:)))
منظورت اینکه من بگم امدم:))
دیشب کنترل رو میدادی به بابا و می گفتی:کنترل آفو....(تی وی رو روشن کن)
یا هرجا مداد ببینی می گی: نگاشی(نقاشی)
اسم آیسان رو هم یاد گرفتی و روزی هزار بار می گی آیسان و علی :)
برای خودت تغییر دکور هم میدی ...همه وسایل رو بر میداری و جابجا می کنی
عروسکات رو میذاری تو کابینت و وسایل تو کابینت رو می بری رو سطل اشغال میذاری
بیشتر وقتت رو به بازی مشغولی و دوست داری تو بازی هات من رو هم شرکت بدی یا حداقل
پیشت باشم
اواسط خرداد ماه هم رفتیم گلپایگان با مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه و خانواده عمه بابا....
بهمون خوش گذشت و البته شما کلی برنزه شدی :)
اینم لحظات خوب آب بازی یا به قول خودت آب باسی:)
و اینم گل آب دادن شما :)
دخترک نازنینم خیلی زودتر از اونچه که فکرشو می کردم داری بزرگ می شی ....
وقتی خنده های شیرین و نگاههای قشنگت رو می بینم یه لحظه به خودم می گم نکنه اینا رو
فراموش کنم ....چشمام رو می بندم تا این لحظات رو تو ذهنم به تصویر بکشم ....
لحظات اوج خنده هات ...مهربونیات ....یا حتی بد اخلاقیهات و لج کردنات همه برام لذت بخشن
اما یه وقتایی هم میشه که می خوام از دستت سرم رو بکوبم به دیوار :(....اما اونها هم خیلی
زود با یه نگاهت با یه بوسیدن و در آغوش گرفتنت از یادم میره ....
تو قشنگ ترین هدیه خداوند به من هستی ....از خدا ممنونم و ازش می خوام مثل همیشه
مواظبمون باشه :)
اینم آخرین عکس که دیروز تو پارکینگ ازت گرفتم:)
البته صندلهات خوب مشخص نیست ... اصلا با دمپایی های لا انگشتی ارتباط خوبی نداری و کلی
با دنگ و فنگ گذاشتی پات کنم ....کلا برای هر چیز جدیدی باید داستانی بسازیم کلی نقش بازی
کنیم تا شما قبولش کنی :)
هزاران بار بیشتر از قطرات باران های بهاری دوستت دارم عزیزترینم