پایان دوران شیرخوارگی گلکم
سلام گل خوشگلم
هوا امشب ابری و رعد و برقیه .... وقتی بردم که بخوابونمت هی رعد و برق میزد ...تو هم هی
می گفتی : " اااااااااا آفــــــو " ...... هر وقت یه جا چراغی خاموش بشه می گی : "آفـــــو"
امشب هم اتاق یهو روشن و تاریک می شد شما هم هی می گفتی "آفـــــــو "
قربون شیرین زبونیهات برم
همونطوری که از اسم این پست معلومه بلاخره دوران شیرخوارگیت به پایان رسید......
سه شنبه 26 اردیبهشت بود ( سه شنبه هفته پیش) که با مامان فاطی رفتیم امامزاده صالح
آخه تو کتاب ریحانه بهشتی خونده بودم که برای توسل به ائمه بهتره برید یه امامزاده تا آخرین
دفعات شیردهی اونجا باشه و نوشته بود که سوره یس رو بخونید و به انار فوت کنید و بدید تا
بچه بخوره و صبرش زیاد بشه
خلاصه یه تجریشه و بازار میوه اش ..... یه انار فریزری یخی تو بسته بندی بهمون فروختن اونم با
خواهش و آشنا بازیکلی تومن :).....
خلاصه اینکه آخرین جرعه های شیر رو هم نوشیدی و من این دوران مقدش شیردهیم رو
تقدیم کردم به حضرت علی اصغر و مادر گرامیش..... تو ماه محرم زیاد روضه حضرت علی اصغر رو
شنیده بودم .... اما از وقتی خودم مادر شدم و شیردهی رو شروع کردم هر وقت یاد مادر حضرت
علی اصغر میوفتم بغضم می گیره و خودم میشم یه پا روضه خون :( ......
بگذریم..... از تجریش که برگشتیم رفتیم خونه مامان فاطی تا اگه شب شما اذیت شدی
کمکمون کنه .... سه بار صبر زرد رو زدم .....دوبارش رو خوردی و به روی خودت نیوردی....
انگار میدونستی تله است و می خواستی فرار کنی.....بار سوم خیلی زیاد زدم ...تا خوردی
بدت امد و رفتی .... شب شد ....الان یه هفته میشه .... هر شب بهونه می گیری ... هر شب
گریه می کنی و هم منو غصه می دی هم خودت کلی غصه می خوری ..... نمی دونم تا کی
قرار یادت بمونه .... وقتی خوابت می گیره هی می گی می می ... می گم تلخه اهه ....
با بغض باز می گی می می ..... دلت تنگ شده برای یک سال و هشت ماه و پانزده روزی که
به قلبم می چسبیدی و گرمای عشقم رو حس می کردی.... مثل یه ماهی کوچولو توی
رگهای آغوشم شناور میشدی و دنیات رو تو دستام خلاصه می کردی ......
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب که معراج دل بود به در گاه مهتاب ............
(نمی دونم چرا این ماه ازت کم عکس گرفتم ...اینم از عکسای آتیله ای که آبان ماه برده بودمت....
برای بی عکس نبودن پست)
این نیز بگذرد .....نمی دونم چرا پستم غمگین میشه .....مادر شدن هم سختیهای خودش رو داره
البته تو این هفته سعی کردم با نا آرومیهات صبورانه تر برخورد کنم و بیشتر از قبل پیشت باشم و
در آغوشت بگیرم تا یه وقت دلت ازم نگیره عزیزترینم .....
اینجوری خودم هم آروم ترم ...تازه اوضاع بی ریخت خودم بماند.....تو هم که نا آرومی می کنی و
بهونه می گیری یهو اشکم جاری میشه .....
نیمه شب که بیدار میشی بهت می گم آب می خوای.... دهنت رو باز کن....و بهت با لیوان در دارت
آب میدم ....خدا رو شکر دو شبه ، نیمه های شب زیاد بهونه نمی گیری و به آب خوردن رضایت
میدی....امیدوارم این روزها هم به خوشی بگذره ...
هفته ای یه روز با بچه ها قرار پارک داریم تا اونجایی که بشه و کاری پیش نیاد سعی می کنم ببرمت
خیلی دوست داری و بالا رفتن از سر و کول همه بازی ها رو یاد گرفتی..... بیشتر بچه ها رو هم
می شناسی.....و البته اکثر بچه ها اسم شما رو بلد هستن :).....
جملات کوتاه دارن خود نمایی می کنن و من عاشق حرف زدنت هستم و البته خودت بیشتر....
هر بچه ای که می بینی وایمیستی و با جدیت براش حرف میزنی اونم با زبون مهربون خودت:)
جملات جدید:)
بابا بیـــــــــا ( البته بیشتر ایـــا می گی)
علی رفت ...فاطی رفت ...هاپو رفت
امروز خاله رو یاد گرفتی :)
آفــــــرین .....هر کار یا بازی رو که درست انجام میدی خودت می گی آفــــرین :)
کاکو(چاقو)
و تقلید خیلی از کلمات دیگه مخصوصا آوای شعرها :)
اردیبهشت ماه دوتا مراسم داشتیم یکی برای مهمونی خاله الهه که سه روز خونشون بودیم و
کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما که بابچه ها کلی بازی کردی و ملیکا رو "کا"
صدا می کردی ...ملیکا جون هم حسابی مواظبت بود....
مهمونی خاله پنجشنبه بود و درست روز بعدش جمعه مراسم عقدکنان ترانه جون
(دخترعمه خودم) بود اونحا هم کلی تو باغ بازی کردی و کلی با بچه ها خوش گذروندی... انشالله
که هم پسر خاله ام و هم دختر عمه ام و هم همه جوون ها خوشبخت بشن
اینم تنها عکس موجود از روز عقدکنان :
خوشحالم که روزهای تلخ زود می گذره و طعم روزهای شیرین ماندگاریه زیادی داره...
خوشحالم که تو رو دارم ....
خوشحالمم که با تو زندگی شیرین تری رو پیش رو دارم....
خوشحالم که می دونم تا ابد دوستت دارم تک گل خوشگل زندگیم
امیدوارم که شبی به آرومی دل کوچیکت و خواب هایی به شادی چشمای پرطپشت داشته باشی
دوستت دارم عزیزترینم