آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دختر نازمون آوا

پایان دوران شیرخوارگی گلکم

1391/3/3 2:30
نویسنده : مامی
1,390 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل خوشگلم

هوا امشب ابری و رعد و برقیه .... وقتی بردم که بخوابونمت هی رعد و برق میزد ...تو هم هی

می گفتی : " اااااااااا آفــــــو " ...... هر وقت یه جا چراغی خاموش بشه می گی : "آفـــــو"

امشب هم اتاق یهو روشن و تاریک می شد شما هم هی می گفتی "آفـــــــو "

قربون شیرین زبونیهات برمniniweblog.com

همونطوری که از اسم این پست معلومه بلاخره دوران شیرخوارگیت به پایان رسید......

سه شنبه 26 اردیبهشت بود ( سه شنبه هفته پیش) که با مامان فاطی رفتیم امامزاده صالح

آخه تو کتاب ریحانه بهشتی خونده بودم که برای توسل به ائمه بهتره برید یه امامزاده تا آخرین

دفعات شیردهی اونجا باشه و نوشته بود که سوره یس رو بخونید و به انار فوت کنید و بدید تا

بچه بخوره و صبرش زیاد بشه

خلاصه یه تجریشه و بازار میوه اش ..... یه انار فریزری یخی تو بسته بندی بهمون فروختن اونم با

خواهش و آشنا بازیniniweblog.comکلی تومن :).....

خلاصه اینکه آخرین جرعه های شیر رو هم نوشیدی و من این دوران مقدش شیردهیم رو

تقدیم کردم به حضرت علی اصغر و مادر گرامیش..... تو ماه محرم زیاد روضه حضرت علی اصغر رو

 شنیده بودم .... اما از وقتی خودم مادر شدم و شیردهی رو شروع کردم هر وقت یاد مادر حضرت

علی اصغر میوفتم بغضم می گیره و خودم میشم یه پا روضه خون :( ......

niniweblog.com

بگذریم..... از تجریش که برگشتیم رفتیم خونه مامان فاطی تا اگه شب شما اذیت شدی

کمکمون کنه .... سه بار صبر زرد رو زدم .....دوبارش رو خوردی و به روی خودت نیوردی....

انگار میدونستی تله است و می خواستی فرار کنی.....بار سوم خیلی زیاد زدم ...تا خوردی

بدت امد و رفتی .... شب شد ....الان یه هفته میشه .... هر شب بهونه می گیری ... هر شب

گریه می کنی و هم منو غصه می دی هم خودت کلی غصه می خوری ..... نمی دونم تا کی

قرار یادت بمونه .... وقتی خوابت می گیره هی می گی می می ... می گم تلخه اهه ....

با بغض باز می گی می می ..... دلت تنگ شده برای یک سال و هشت ماه و پانزده روزی که

به قلبم می چسبیدی و گرمای عشقم رو حس می کردی.... مثل یه ماهی کوچولو توی

رگهای آغوشم شناور میشدی و دنیات رو تو دستام خلاصه می کردی ......

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب که معراج دل بود به در گاه مهتاب ............

1

(نمی دونم چرا این ماه ازت کم عکس گرفتم ...اینم از عکسای آتیله ای که آبان ماه برده بودمت....

برای بی عکس نبودن پست)

niniweblog.com

این نیز بگذرد .....نمی دونم چرا پستم غمگین میشه .....مادر شدن هم سختیهای خودش رو داره

البته تو این هفته سعی کردم با نا آرومیهات صبورانه تر برخورد کنم و بیشتر از قبل پیشت باشم و

در آغوشت بگیرم تا یه وقت دلت ازم نگیره عزیزترینم .....

اینجوری خودم هم آروم ترم ...تازه اوضاع بی ریخت خودم بماند.....تو هم که نا آرومی می کنی و

بهونه می گیری یهو اشکم جاری میشه .....

نیمه شب که بیدار میشی بهت می گم آب می خوای.... دهنت رو باز کن....و بهت با لیوان در دارت

آب میدم ....خدا رو شکر دو شبه ، نیمه های شب زیاد بهونه نمی گیری و به آب خوردن رضایت

میدی....امیدوارم این روزها هم به خوشی بگذره ...

 

niniweblog.com

 

هفته ای یه روز با بچه ها قرار پارک داریم تا اونجایی که بشه و کاری پیش نیاد سعی می کنم ببرمت

خیلی دوست داری و بالا رفتن از سر و کول همه بازی ها رو یاد گرفتی..... بیشتر بچه ها رو هم

می شناسی.....و البته اکثر بچه ها اسم شما رو بلد هستن :).....

جملات کوتاه دارن خود نمایی می کنن و من عاشق حرف زدنت هستم و البته خودت بیشتر....

هر بچه ای که می بینی وایمیستی و با جدیت براش حرف میزنی اونم با زبون مهربون خودت:)

جملات جدید:)

بابا بیـــــــــا ( البته بیشتر ایـــا می گی)

علی رفت ...فاطی رفت ...هاپو رفت

امروز خاله رو یاد گرفتی :)

آفــــــرین .....هر کار یا بازی رو که درست انجام میدی خودت می گی آفــــرین :)

کاکو(چاقو)

و تقلید خیلی از کلمات دیگه مخصوصا آوای شعرها :)

niniweblog.com

اردیبهشت ماه دوتا مراسم داشتیم یکی برای مهمونی خاله الهه که سه روز خونشون بودیم و

کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به شما که بابچه ها کلی بازی کردی و ملیکا رو "کا"

صدا می کردی ...ملیکا جون هم حسابی مواظبت بود....

مهمونی خاله پنجشنبه بود و درست روز بعدش جمعه مراسم عقدکنان ترانه جون

(دخترعمه خودم) بود اونحا هم کلی تو باغ بازی کردی و کلی با بچه ها خوش گذروندی... انشالله

که هم پسر خاله ام و هم دختر عمه ام و هم همه جوون ها خوشبخت بشن

اینم تنها عکس موجود از روز عقدکنان :

آوا

niniweblog.com

خوشحالم که روزهای تلخ زود می گذره و طعم روزهای شیرین ماندگاریه زیادی داره...

خوشحالم که تو رو دارم ....

خوشحالمم که با تو زندگی شیرین تری رو پیش رو دارم....

خوشحالم که می دونم تا ابد دوستت دارم تک گل خوشگل زندگیم

امیدوارم که شبی به آرومی دل کوچیکت و خواب هایی به شادی چشمای پرطپشت داشته باشی

دوستت دارم عزیزترینم

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

جوجه نارنجی ما
5 خرداد 91 1:34
خاله واقعا پست غمگینی داشتی ملومه که اینم میگذره عزیزم ماشالا به عزیزممممممممممممم
ممنون عزيزم

زهرا مامی ویونا
6 خرداد 91 1:48
عزیززززززززززم
نانازززززززز

باید صبوری کنیم دیگههه .....خسته نباشی خانمی
ایشلله زودی یادش میرههه

ممنون زهرا جون؛)
مامان گیسو جون
11 خرداد 91 23:51
سلام خاطره جونم خوبی ؟
وای خدا بگم چیکارت کنه الان ده دقیقه است اشکم داره همینجوری می ریزه
نمی دونم چم شد یهو
مثل اینکه منتظر بودم یه پست غمگین بخونم
خدا به هر دوتون صبر بده خداییش خیلی سخته یه خورده بیشتر برای تو می فهممت
چقدر خوشگل شده آوا جونم هزار ماشاا...
ممنون عزيزم مي بوسمتون

فهیمه
17 خرداد 91 11:53
,وایی
منم سینارو از شیر گرفتم ....
یکم غمگینم البته خوشحالم هستم چون شیرم خیلی کم بود و سینا بدغذا ...الان خداروشکر بهتر شده
انشاالله که کار خوبی کرده باشیم

ممنون گلم ... منم خوشحالم
مامان وندا
18 خرداد 91 16:23
سلام عزيزم دختر نازت خوبه ؟قرار يكشنبه تو پارك قيطريه جه ساعتيه؟ من تا 4 سر كارم دوست دارم بيام
سلام عزيزم ممنون... تو وبلاگت خصوصي گذاشتم گلم

فائزه
20 خرداد 91 19:45
سلام
از آشناییت خوشحال شدم.
ما هردو از خیلی نظرها همدلیم.
به من هم سری بزن
ممنون عزیزم

الهام مامان لنا
23 خرداد 91 11:36
ماشالله به این دخمل طلایی
مرسی گلم

سحر مامان پارسا
24 خرداد 91 3:43
سلام خاطره جونم.عزیزم دلم از غصه گرفت وقتی این پستت رو خوندم...چند وقت دیگه منم همین شرایط رو با پارسا دارم.خیلی سخته خدا به هر دوتاتون مخصوصا تو مامان مهربون صبر بده.افرین دوستم که طاقت اوردی و تا یکسال و هشت ماهگی به اوای خوشگلمون شیره جونتو دادی...اوا رو ببوس
ممنون عزیزم که بهمون سر می زنی...انشالله شما و پارسا جون هم به راحتی این دوران رو بگذرونید

مامان آرسن
22 تیر 91 13:45
دخترتون خیلی نازه خدا حفظش کنه .
ممنون عزیزم