شبهای طولانی
سلام گل دخترکم
این روزهای کوتاه و شبهای طولانی داره می گذره و تو هر روز بزرگتر و شیرین زبون تر میشی
خیلی از کلمات رو یاد گرفتی و استفاده می کنی .. هر شب که بابا میاد خونه چندتا کلمه و
جمله جدید اون روز بهش می گم و کلی خوشحال می شه و تو هم با تکرارشون لبخند رو روی
لبهامون می شونی
تو پست قبلی یادم رفت بنویسم که پریدن رو یاد گرفتی .... می گی یک دو سه و می پری بالا
خودت هم خیلی خوشحالی که یه مهارت جدید رو یاد گرفتی و هرجایی که میری اول چندتا می پری
تا به همه نشون بدی چه کار جدیدی یاد گرفتی:)
این شبهای طولانی رو با بد خوابی هات یه کم سخت کردی ...راستش چند شب خوب
می خوابی ولی یهو یکی دو شب هم هی بیدار می شی و گریه می کنی و البته گاهی وقتا
تا صبح چندین بار این اتفاق می افته
چند روز پیش بهت گفتم آوا چرا دیشب گریه می کردی
تو گفتی"ملیکا از تخت انداخت" .... فکر کنم خواب دیده بودی ملیکا از تخت افتاده :(
نمی دونم شاید هم خوابهای بدی که می گن بچه های دو تا سه ساله می بینن میاد سراغت
و ناراحتت می کنه یا دندونت درد می گیره و گاهی دل درد داری....اشکال نداره هرچی که هست
من و بابای مهربونت تا صبح پیشت هستیم و مواظبتیم عروسک کوچیکم
بگذریم که گاهی وقتا واقعا گریه ها و جیغهات تمومی نداره و ما رو حسابی کلافه می کنی:)
چند روزه باز یه کم مریض شدی و دکی برات انتی بیوتیک نوشته خدا کنه زودتر خوب بشی
یه کم تب داشتی که خدا رو شکر قطع شد و الان چندتا دونه ریز رو بدنته که دکی گفت ابله مرغون
نیست و یه ویروسه امیدوارم زودتر خوب بشی ...آخه یه کم هم بی حال شدی ..اشتها هم که
تعطیله:(
محرم هم شروع شده و شما هم دسته های توی خیابون رو خیلی دوست داری برای همین
هرجا دسته میاد می ایستیم تا شما دسته رو نگاه کنی و وقتی دسته میره می گی بریم
دسته بعدی:))
یه روز هم رفتیم خانه کودک میلاد ...ماکت برج میلادش رنگش عوض میشد و تو می گفتی
" اااا میلاد آبی :)"
چند روز پیش روز عاشورا از کوچمون دسته رد شد بردمت تو بالکن تا نگاه کنی بعد که دسته رفت
می گم بریم تو خونه ...تو می گی بریم دسته رو پیداکنیم:)))) انگار گم شده بود:)
برای تعطیلات روز تاسوعا رفتیم گلپایگان و یه شب موندیم ولی روز تاسوعا شما تب کردی و
مریضی اخیرت شروع شد...
خیلی کلمه می گی و تقریبا همه جملاتت رو کامل بیان می کنی
جملات امروز:
"ماما ن بیا آوا کار داره"
"این بکن...بکشش"...........من همینجوری چشمام باز مونده بود که تو تشخیص دادی که
برای کندن نخ از روی اسباب بازیت باید بکشمش :)
"بریم اتاق آوا"
" می خوام اخوابم"
" صدا میاد ...صدای آبه؟ "
"برم بابا رو صدا کنم "
"الان ایداش می کنم "....(پیدا)
"حالا اینو خراب کنم"
و خیلی جملات دیگه:)
چندتا شعر هم بلدی:
این شعرها رو عمه جون بهت یاد داده و با هم می خونید تو هم میای تو خونه و خودت تمرین
می کنی
"ماه تو اسمونــــــــــه خورشید خوابیده
خورشید که بیدار شد ماه رو ندیده"
"دینگ دینگ دنگ دنگ دینگ دینگ دنگ
ساعته میزنه زنگ
صبح شد دوباره پاشو
خورشید می گه بیدار شو"
و چندتا شعر دیگه که هم همخوانی می کنی و هم خودت می خونی:)
یه کتاب کوچولو داری که عکس حیوانات و وسایل مختلف رو داره همه رو بلدی و می گی
"خانم کفشدوزک"عنکبوت"پروانه"چتر"رنگین کمون " و ......
و اینکه آوا خانم عینک می زند:)
رفتیم دکی چشم و گفت یه مقدار استیکمات داری و برای جلوگیری از تنبلی چشم برات عینک
تجویز کرد و الان چند روزیه عینک میزنی:)
البته بیشتر برای دیدن تلویزیون همکاری می کنی ولی بعدش در میاری و می بندیش و میذاری
رو میز:)
رنگ عینک هم خودتون انتخاب کردید و چون دیدیم سبز رو دوست داری همون رنگی رو برات
گرفتیم ...امیدوارم چشمت زودتر خوب بشه عزیزم
دختر عزیزم همیشه دوستت دارم ...می بوسمت هزارتا