آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

دختر نازمون آوا

مهد کودک

1392/4/8 16:33
نویسنده : مامی
2,051 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینمقلب

هفته پیش جمعه بود که زنگ زدم به مهرنوش جون که از اقواممونه و ازش پرسیدم کدوم مهد

کار می کنه و گفت مهد لاوین ...

و خلاصه یه کم با هم صحبت کردیم و قرار شد روز بعدش یعنی شنبه برم اونجا

بازدید.. واینجوری بود که پای ما هم به مهد کودک باز شد...این اولین مهد کودکی بود که میرفتیم

بازدید ... و البته محیط خوب و ارومی داشت ..کلاسهاش خلوت بود و کمی وسایل بازی و از جمله

استخرتوپ محبوبت رو داشت و اینکه دو روز در هفته استخر تفریحی یا همون اب بازی رو تو حیاط

مهد دارین ...

یکشنبه : از 9 صبح رفتیم منم بیرون کلاس نشستم و شما هم کلی بازی کردی...

دوشنبه : نیمه شعبان بود و تعطیل بود

سه شنبه : هم 8:30 رفتیم و البته بابا هم دیرتر رفت و مارو تا مهد همراهی کرد و شما از اینکه

بابا تا دم مهد باهات امده کلی ذوق کردی و می خواستی بابا هم بیاد تو:) ..خلاصه صبح رو

با ورزش و سرود صبحگاهی اغاز کردی:)

مهد

 

و چون شاگرد جدید بودی همه نگاهت می کردن:))

و شما اینگونه سرود خوندی و با شور و شوق خواصی مهد کودکت رو آغاز کردی

مهد

 

اون استخره که پشت سرتونه و ابی رنگه همون محل اب بازی مورد علاقه شماست...

 

خلاصه روز دوم شما اب بازی داشتی و مایو زنبوری پوشیدی و کلی بهت خوش گذشته

البته من روز دوم پیشت نبودم ... و خاله شقایق می گفت از اب نمیومدی بیرون :)

 

چهارشنبه : چون روز اب بازی شما نبوده و شما دوست داشتی بری اب بازی گریه کردی و

مهد رو گذاشتی رو سرت..که خاله مهرنوش امده و بردت تو کلاس خودش و ارومت کرده

البته خودمم خیلی نگرانت شدم چند بار زنگ زدم بر نداشتن و بعد که برداشتن گفتن ارومی...

من که رفتم مهد ، برام وقایع رو گفتن و خیلی ناراحت شدم ...آخه دوست دارم بری اونجا و بهت

خوش بگذره و شاد باشی عزیزم...

و پنجشنبه و جمعه هم که مهد تعطیل بود و ما هم رفتیم دماوند و شما کلی تو باغ بازی کردی

امروز صبح یه کم خوابت میومد البته تا صدات زدم بیدار شدی...

داشتی خواب اب و ماهی میدید...گفتی مامان ببین اینجا ابه و ماهی داره...گفتم اره مامان

چه قشنگه ...گفتی ماهی بگیرم؟ .. گفتم بگیر مامان جون..و تو هم مثلا یه ماهی گرفتی تو

بغلت:)..و بعد از دسشویی فهمیدی که بیدار شدی..

یه کم سخت گذاشتی کارات رو بکنم ولی حاضر شدی و رفتیم مهد ..حدود یه ساعت اونجا بودم

تا رضایت دادی و با خاله شقایق یا به قول خودت شبایق رفتی و البته رفتی تو کلاس زبان

5ساله ها:))

امروز قلبم فشرده است... نکنه اذیت بشی گلم...البته گفتم اگه گریه کرد بگید میام دنبالش

دوست ندارم به زور اونجا بمونی...

ذلم اروم نمیشد...زنگ زدم مهد گفت خوبی و خیلی هم از کلاس زبان خوشت امده...

الان اشک تو چشمام حلقه زده...خدا رو شکر که خوبی:) ...دلم اروم گرفت:)

می گن هیچی مثل دل مادر نمیشه...و تا مادر نشی نمی فهمی... واقعا راست می گن

قلبماچقلبماچقلبماچقلبماچ

 

و اما خاطرات قبلتر:)

ماه پیش بود تعطیلات 14 و 15 خرداد که رفتیم گلپایگان و شما هم که عشق باغ و باغچه:)

از صبح زود که راه افتادیم شما بیدار شدی و خلاصه تو راهها خوابت برد اخه می خواستی

همه جا رو ببینی ولی بلاخره خواب غالب شد! اینجوری:

خواب

 

و بعد که رسیدیم باغ گذاشتیمت تو باغ و شما هم مثل پیشی کوچولوها بیدار شدی:)

باغ

خلاصه دو روز اونجا بودیم و کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت

 

قلبماچقلبماچقلبماچ

 

20خرداد ماه بود که رفتیم مشهد... مامانی و عمه حمیده یه روز زودتر رفتن...

من و شما و خاله الهه و گلناز جون و بچه های گلش با هواپیما رفتیم... و شما

انقدر خوشت امد که از دم پنجره یه لحظه هم کنار نرفتی

و وقتی رسیدیم همش برای عمه جون و مامانی تعریف کردی که سوار هواپیما شدی

بابا جون و بابایی هم دو روز بعدش امدن پیشمون و تا جمعه موندیم و جمعه شب برگشتیم

اینم آوا خانم و چادر نمازش تو حرم:)

حرم

 

نمازت قبول باشه عروسک خانم:)

 

اینم گل دخترامون ملیکا خانم و آوا خانم

حرم

ملیکا خانم خودش یه پا مادر برای شما حسابی نگرانته و حواسش بهت هست:)

 

این چند روزی هم که اونجا بودی در راستای اهداف پوشک گیری خیلی همکاری کردی..

و البته من نمی دونم چرا اینقدر سرویس بهداشتی های حرم دوره!! ولی خدا رو شکر تمیز

بودن:) .. و من و تو هر دوساعت یه بار این مسیر طولانی رو طی می کردیم:)

خدا رو شکر سفر خوبی بود ... انشالله قسمت همه مشتاقان بشه :)

 

گل دختری در هنگام نگارش دستی هم بر خانه کشیدم و الان حدودای 12 شده

باید کارهام رو بکنم و بیام دنبالت...

نه مثل همیشه بلکه بیشتر از قبل دوست دارم

این دوست داشتن همیشگیه و همینطور هم بیشتر میشه

دوست دارم عزیزترینمقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سبا
8 تیر 92 17:05
جونم آوااااا...1000 ماشا...

ممنون عزيزم
مامان مليكا
7 مرداد 92 11:46
خاله قربونش بشه دوست عزیز مليكا در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده خوشحال می شم به وب دخترم بیاین ( آرشيو مطالب ) و لطف و مهربونی خودتونو از ما دریغ نکنید. كد 576 رو به 20008080200 پيامك كنيد . اگه قبلا از شماره خودتون راي دادين لطف كنيد از يه شماره ديگه برا دخترم بفرستيد . امروز كه نتايج رو ديدم رتبم خيلي پايين بود حقيقتش دلم خيلي شكسته . لطف كنيد به دخترم راي بدين و اگه ميشه به دوستان و آشناهاتون هم بگين به دخترم راي بدن كد 576 . ممنون كه دلم رو نشكستين http://mehrabmanezendege.niniweblog.com/
شقایق
13 مرداد 92 3:24
سلام
وبت قشنگه آوا جون هم خیییییلی نازه...ایشالله همیشه موفق و سلامت باشه
راستی زیارت قبول
ممنونم
maman taraneh
21 مرداد 92 18:15
عزیزم هزعر ماشاله عسل خانم ..........نانازی شده واسه خورش بوس


مرسي گلم