آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

دختر نازمون آوا

شیرین کاریها

1390/6/21 1:41
نویسنده : مامی
1,257 بازدید
اشتراک گذاری

سلام غنچه زندگیم

این روزها حسابی بازیگوش شدی و کارای من رو چند برابر کردی ...از اسباب بازی بهم ریختن

گرفته تا لباسای کشو رو بیرون ریختن و  حتی وسایل پشت یخچال و کابینتها.....خیلی کنجکاو

شدی و به همه جا سرک می کشی... جای همه چیز رو یاد رفتی و تو هر اتاق که میری سریع

میری سراغ وسایل و کمدها..

یه لغت نامه ازت بنویسم:

تا در حمام باز می شه با سرعت خودت رو به حمام می رسونی و می گی :

حموم حموم حموم...

انقدر پافشاری می کنی که گاهی مجبور می شم ببرمت حموم و آب بازی کنی

جمله جدید می گی عزیزم: آب بده .....من مرده اون آب بده گفتنتم حالا آب می خوای چی کار

دستت رو بکنی تو لیوان و آب بازی کنی

بی بی انیشتن رو که می بینی وقتی به حیوانات می رسه و البته به dog تو هم بعدش

 می گی : دا

و وقتی ببعی میاد و می گه بع تو هم اداش رو در میاری و کلی دهنت رو باز می کنی و

 می گی : بع

صدای اقا گاو رو هم یاد گرفتی وقتی می گم مو مو مو و شعر آقا گاو رو برات می خونم

تو هم می گی : مو مو

همه عاشق تلفن حرف زدنت شدن....به من زنگ بزن باورم نمی شه که اینقدر حرفه ای با تلفن حرف

می کنی حتی صبر می کنی تا صحبت نفر پشت خط تمام بشه بعد شروع می کنی به درد و دل و

تعریف کردن خیلی با کمالاتی و با ادب..... تو بی نظیرترینی عزیز دلمقلب

خلاصه اینکه بیشتز از تمرین برای هر کار دیگه ای برای صحبت کردن تمرین می کنی قربون اون

حرف زدنت برمماچ

یه تولد دعوت بودیم خیلی با حال بود به دو دلیل یکی اینکه خیلی مفصل بود یکی اینکه خیلی نزدیک

بود و برای من و شما خیلی خوب بود تولد ملیکا دختر همسایمون بود که یه جشن مفصل تو لابی

براش گرفته بودن ....تا حالا تولد به این نزدیکی نرفته بودم اصلا وسایل نبردیم و سبک بال رفتیم و

هر وقت هم شما خسته می شدی با اسانسور تشریف می اوردیم خونه و حال و هوایی عوض می

کردیم و بر می گشتیم ....خیلی خوش گذشت تولد ملیکا خانم 10شهریوره یعنی یه روز با شما

فرق داره البته 3سال و یک روز

آوا و ملیکا جون

 ملیکا

 اون بادکنک ها و البته هزاران بادکنک دیگه که توی سالن بود در یک چشم بره زدن نیست و نابود شد هههه

و آوا وقتی دوست داشت با بچه ها بازی کنه تغییر چهره داد:

ملیکا2

و اوا و همه بچه ها:

تولد

 

بریم سر اتفاقات روزانه:

چند روز پیش البته با یک هفته تاخیر رفتیم و واکسن یک ماهگیت رو زدیم....البته واکسن یکسالگی

خیلی راحت بود و دنگ و فنگ های ماه های پیش رو نداشت ...البته می خواستم زودتر ببرمت

 ولی اون خانومه گفت فقط شنبه ها واکسن یکسالگی رو می زنیم..... برای همین یه کم دیر شد

ولی در عوض شما پیش واز رفتید و از 2 روز قبلش تب کردی نمی دونم دقیقا برای چی بود ولی

احتمال می دم مال دندونای بالات باشه به نظرم دارن خودشون رو نشون می دن و یواش یواش می

خوان بیان توی دهن کوچولوت خونه کنن....

راستی قد و وزن یکسالگیت رو هم بگم:

قد 73........وزن 8400....انشالله که بیشتر بشه مادر:)

واااااااااااااااااااااااااااااای آوا از دست غذا خوردنت دلم خون شده تازه من چندتا ترفند جدید پیدا کرده

بودم که می تونستم چند قاشقی بهت غذا بدم و بدونم که سیر شدی..................ولی بازم

روز از نو...............

نمی دونم با این حقه جدیدت چی کار کنم آخه عزیزم چطوری اینهمه غذا رو توی دهنت نگه

 می داری و قورت نمی دی!!!!!!! من واقعا مرده اون پشت کارت هستم....... یهو می بینم از لقمه

اول مونده توی دهنت البته هنوز بلد نیستی غذا رو هل یدی بیرون و همین باعث می شه تا با یک

عطسه ناگهانی همه خونه و زندگی شکوفه بارون بشه..... و قیافه من دیدنی تر از قبل می شه

عصبانیو تو با خونسردی ذرات ریز غذا رو از روی دست و پات پاک می کنی و تو دلت ریز ریز بهم

می خندی که دیگه مامانم نمی تونه به زور بهم غذا بدهخنده و این داستان سر هر وعده غذا خوردن

شما ادامه دارد.......

جریان خوابیدن هم به این قراره که اگه خونه باشیم و همه چیز بر وقف مراد باشه و تلفن ها قطع

باشه و یهو کسی زنگ در رو نزنه و خلاصه همه جا سکوت باشه و من هم پاورچین پاورچین راه برم

و البته ترجیح می دم کنارتون بخوابم که وقتی شما بیدار می شی منم مامان با حوصله ای باشم

اینطوری شما هم بیشتر و بهتر می خوابی و از خوابیدن در کنار مامانت لذت می بری .....خلاصه

اینکه ساعت 11صبح البته ظهر بیدار می شی و منو بیدار می کنی و چندتا ضربه به بالای تخت می

زنی و خودت می گی "کــــــــــــیه کــــــیه" منم خندم می گیره و می فهمم که بیداری و شروع

می کنیم با هم بازی کردن و صبح رو با نام خدا شروع می کنیم ..... بعد از اینکه من صبحانه رو به

خورد شما می دم البته دیگه نمی خوری!!! یه کم بازی می کنی و دنبال من هر جا میرم میای و

خراب کاری راه می اندازی و منم دوباره راه میفتم بعضی هاش رو جمع می کنم و بعضی هاش می

مونه تا حسابی سر گرمت کنه...

خلاصه یه میان وعده میوه به سختی می خوری و به ساعت 3 که نطدیک می شیم یه نموره

خوابت می گیره و البته تا ساعت چهار مقاومت می کنی و به ناچار خوابت میره که اگه راه داشت

نمی خوابیدی اگه من پیشت بخوابم که البته که بی هوش می شم یکساعت و نیم می خوابی اگه

نه سه ربع بیشتر نمی خوابی....... خلاصه بیدار می شی و همچنان من باهاتم تا ساعت 11شب

که بازم ناچار بشی بخوابی..... این بهترین حالت ممکن بود با شرایطی که قبلا گفتم

اگه این منوال به هم بخوره دیگه شب تا یک  و دو بیداری و گاهی هم بد خلق و غر غرو....

یادم افتاد بگم یه حرکت انتهاری یاد گرفتی خنده دار البته من نمی دارم زیاد این کار رو انجام بدی

تا از یه چیزی شاکی می شی یا نمی دارم یه کاری رو انجام بدی دو دستی می زنی تو سرت

وای که من یهو می ترکم از خنده و سریع دستات رو می گیرم نمی شه از این لحظه عکس بگیرم

وگرنه یه صحنه جالب تو خاطراتت می موند

اینم یه شیرن کاری خونه مامان بزرگ:

سبد

و بعد سبد رو پشت و رو می کردی و عروسکت رو می شوندی روش و راه می بردیش:)

قربون اینهمه ادا و شیرین کاریهات

امروز هم بردیمت دکی آخه تو قلبت یه صدای صوت بود که قبلا گفته بود با بزرگتر شدنت از بین

میره ولی ما بازم پی گیری کردیم و دکی گفت خدا رو شکر مشکلی نیست و اکو هم کرد و

گفت چیزی نیست ...خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه

راستی عزیز دلم خیلی برام عزیزیقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

لنا
21 شهریور 90 9:42
وای چه بامزه بود کارای این فینگیلی عزیزم
خدا حفظش کنه واست
ممنون گلم

مامان احسان
21 شهریور 90 21:24



مامان الهام
22 شهریور 90 12:49
هزار ماشا... دختر نازت بزرگ شده خيلي ممنون كه به ما سر ميزني خودت و دختر گلتو ميبوسم.
مرسی گلم

فرانک
23 شهریور 90 2:19
عزیزم چقدر ///اوا جونم چقدر شیرین شده

مرسی گلم
مامان قندعسل
23 شهریور 90 14:17
ماشالله خیلی شیرین شده میبوسمت هزارتا اواجون

ممنون گلم
مامان قندعسل
23 شهریور 90 14:18
راستی به نظرت بی بی انشیتین خوبه؟اواجون استقبال میکنه؟تهیه کنم واسه محمدجان
به نظرم حالا که می خوان تی وی ببینن بهتره یه چیزه مفید ببینن

مامان شینا
24 شهریور 90 1:34
خیلی نازی آوا خانمی بووووس
ممنون گلم

مامان امیر علی
24 شهریور 90 15:03
سلام به دخمل نازم .دست مامان بابا درد نکنه به خاطره گرفتن این تولد قشنگ .تولدت مبارک ایشالاه عروس بشی و خوشبخت .ببخشید دیر سر زدم اینترنتم خراب بود .به هر حال مبارکت باشه خاله جون .بوس
مرسی عزیزم

مامان امیر علی
24 شهریور 90 15:10
ماشالاه ایشالاه همیشه سالم باشی .
خواهر جون زیاد روی وزنش اصرار نداشته باش با این زندگی ماشینی امروزی همه چاق میشن اما به قول دکتر امیر علی روی هوشش کارکنید موفق تر میشن تا روی وزنش اگه غذا نخورد خواب نخورد بالاخره می خوره .اما الان موقع هوشش هستش که با جوانه ماش و کمی کره و بادام و کلم بروکلی و گوجه و اناناس و زنجبیل و هویج و ... روی هوششون کار کنید .وزن اگه بالا بره الان خوششمون می یاد اما اگه دوستی خاله خرسه را کنار بزاریم واسه اینده انها که خدا نکرده رگهای قلب مسدود بشن و .... و دکترش می گفت :سن این مریضی ها خیلی پایین امده رفته روی 30 و 40.قدیما زندگی ها پر از تحرک بود اما الان شده سی دی و تلویزیون و .... فست فود و غذاهای فریزری .قدیما بچه ها باهوش بودند اما امروز روز به روز این هوششان کم شده .پس اگه هم نخورد نخورد بالاخره می خوره روی هوشش کار کن تا خانمی موفق وارد جامعه بشه .
بوس

ممنون از راهنمایی خوبت گلم
مامانی سید پارسا
24 شهریور 90 21:22
دختر نگو ...یه تیکه ماه...
چقدر هم خوش زبون... تو عکسای تولد تک..
ممنون عزیزم

مامان پرهام
28 شهریور 90 15:26
سلام چه دخمل نازی. خوش به حالتون چه جشن تولد باحالی رفتید!
مرسی عزیزم

مامان حسین
28 شهریور 90 15:47
الهی چه بامزه بود...بخورمت خاله

ممنون گلم
مامان سيد کوچولو
29 شهریور 90 12:32
ممنون که به ما سر زدي
برا اوا جونم
خواهش می کنم گلم

زهرا
30 شهریور 90 3:11
عزززززززززززززیییییییییییییززززززززززززززززم
چقدر بزرگ شدییییییییی

با وی پی ان اومدممممممممم
مشالله آپ .......آفرین به ماامان خوشگل و با سلیقه اش
تا حالا ندیدمت ولی آوا خوشگلیشو از کجا آورده
هههه

ممنون عزیزم

زیتون
30 شهریور 90 11:48



مامان عسل و آریا
1 مهر 90 13:31
مشالله خاله چقد خانم و ناز شدی.با تاخیر چند روزه تولدت را تبریک میگم.بووووووووووووس
ممنون گلم

بسته بازیهای مسافرتی
7 مهر 90 10:05
بسته بازیهای مسافرتی