شیرین کاریها
سلام غنچه زندگیم
این روزها حسابی بازیگوش شدی و کارای من رو چند برابر کردی ...از اسباب بازی بهم ریختن
گرفته تا لباسای کشو رو بیرون ریختن و حتی وسایل پشت یخچال و کابینتها.....خیلی کنجکاو
شدی و به همه جا سرک می کشی... جای همه چیز رو یاد رفتی و تو هر اتاق که میری سریع
میری سراغ وسایل و کمدها..
یه لغت نامه ازت بنویسم:
تا در حمام باز می شه با سرعت خودت رو به حمام می رسونی و می گی :
حموم حموم حموم...
انقدر پافشاری می کنی که گاهی مجبور می شم ببرمت حموم و آب بازی کنی
جمله جدید می گی عزیزم: آب بده .....من مرده اون آب بده گفتنتم حالا آب می خوای چی کار
دستت رو بکنی تو لیوان و آب بازی کنی
بی بی انیشتن رو که می بینی وقتی به حیوانات می رسه و البته به dog تو هم بعدش
می گی : دا
و وقتی ببعی میاد و می گه بع تو هم اداش رو در میاری و کلی دهنت رو باز می کنی و
می گی : بع
صدای اقا گاو رو هم یاد گرفتی وقتی می گم مو مو مو و شعر آقا گاو رو برات می خونم
تو هم می گی : مو مو
همه عاشق تلفن حرف زدنت شدن.... باورم نمی شه که اینقدر حرفه ای با تلفن حرف
می کنی حتی صبر می کنی تا صحبت نفر پشت خط تمام بشه بعد شروع می کنی به درد و دل و
تعریف کردن خیلی با کمالاتی و با ادب..... تو بی نظیرترینی عزیز دلم
خلاصه اینکه بیشتز از تمرین برای هر کار دیگه ای برای صحبت کردن تمرین می کنی قربون اون
حرف زدنت برم
یه تولد دعوت بودیم خیلی با حال بود به دو دلیل یکی اینکه خیلی مفصل بود یکی اینکه خیلی نزدیک
بود و برای من و شما خیلی خوب بود تولد ملیکا دختر همسایمون بود که یه جشن مفصل تو لابی
براش گرفته بودن ....تا حالا تولد به این نزدیکی نرفته بودم اصلا وسایل نبردیم و سبک بال رفتیم و
هر وقت هم شما خسته می شدی با اسانسور تشریف می اوردیم خونه و حال و هوایی عوض می
کردیم و بر می گشتیم ....خیلی خوش گذشت تولد ملیکا خانم 10شهریوره یعنی یه روز با شما
فرق داره البته 3سال و یک روز
آوا و ملیکا جون
اون بادکنک ها و البته هزاران بادکنک دیگه که توی سالن بود در یک چشم بره زدن نیست و نابود شد هههه
و آوا وقتی دوست داشت با بچه ها بازی کنه تغییر چهره داد:
و اوا و همه بچه ها:
بریم سر اتفاقات روزانه:
چند روز پیش البته با یک هفته تاخیر رفتیم و واکسن یک ماهگیت رو زدیم....البته واکسن یکسالگی
خیلی راحت بود و دنگ و فنگ های ماه های پیش رو نداشت ...البته می خواستم زودتر ببرمت
ولی اون خانومه گفت فقط شنبه ها واکسن یکسالگی رو می زنیم..... برای همین یه کم دیر شد
ولی در عوض شما پیش واز رفتید و از 2 روز قبلش تب کردی نمی دونم دقیقا برای چی بود ولی
احتمال می دم مال دندونای بالات باشه به نظرم دارن خودشون رو نشون می دن و یواش یواش می
خوان بیان توی دهن کوچولوت خونه کنن....
راستی قد و وزن یکسالگیت رو هم بگم:
قد 73........وزن 8400....انشالله که بیشتر بشه مادر:)
واااااااااااااااااااااااااااااای آوا از دست غذا خوردنت دلم خون شده تازه من چندتا ترفند جدید پیدا کرده
بودم که می تونستم چند قاشقی بهت غذا بدم و بدونم که سیر شدی..................ولی بازم
روز از نو...............
نمی دونم با این حقه جدیدت چی کار کنم آخه عزیزم چطوری اینهمه غذا رو توی دهنت نگه
می داری و قورت نمی دی!!!!!!! من واقعا مرده اون پشت کارت هستم....... یهو می بینم از لقمه
اول مونده توی دهنت البته هنوز بلد نیستی غذا رو هل یدی بیرون و همین باعث می شه تا با یک
عطسه ناگهانی همه خونه و زندگی شکوفه بارون بشه..... و قیافه من دیدنی تر از قبل می شه
و تو با خونسردی ذرات ریز غذا رو از روی دست و پات پاک می کنی و تو دلت ریز ریز بهم
می خندی که دیگه مامانم نمی تونه به زور بهم غذا بده و این داستان سر هر وعده غذا خوردن
شما ادامه دارد.......
جریان خوابیدن هم به این قراره که اگه خونه باشیم و همه چیز بر وقف مراد باشه و تلفن ها قطع
باشه و یهو کسی زنگ در رو نزنه و خلاصه همه جا سکوت باشه و من هم پاورچین پاورچین راه برم
و البته ترجیح می دم کنارتون بخوابم که وقتی شما بیدار می شی منم مامان با حوصله ای باشم
اینطوری شما هم بیشتر و بهتر می خوابی و از خوابیدن در کنار مامانت لذت می بری .....خلاصه
اینکه ساعت 11صبح البته ظهر بیدار می شی و منو بیدار می کنی و چندتا ضربه به بالای تخت می
زنی و خودت می گی "کــــــــــــیه کــــــیه" منم خندم می گیره و می فهمم که بیداری و شروع
می کنیم با هم بازی کردن و صبح رو با نام خدا شروع می کنیم ..... بعد از اینکه من صبحانه رو به
خورد شما می دم البته دیگه نمی خوری!!! یه کم بازی می کنی و دنبال من هر جا میرم میای و
خراب کاری راه می اندازی و منم دوباره راه میفتم بعضی هاش رو جمع می کنم و بعضی هاش می
مونه تا حسابی سر گرمت کنه...
خلاصه یه میان وعده میوه به سختی می خوری و به ساعت 3 که نطدیک می شیم یه نموره
خوابت می گیره و البته تا ساعت چهار مقاومت می کنی و به ناچار خوابت میره که اگه راه داشت
نمی خوابیدی اگه من پیشت بخوابم که البته که بی هوش می شم یکساعت و نیم می خوابی اگه
نه سه ربع بیشتر نمی خوابی....... خلاصه بیدار می شی و همچنان من باهاتم تا ساعت 11شب
که بازم ناچار بشی بخوابی..... این بهترین حالت ممکن بود با شرایطی که قبلا گفتم
اگه این منوال به هم بخوره دیگه شب تا یک و دو بیداری و گاهی هم بد خلق و غر غرو....
یادم افتاد بگم یه حرکت انتهاری یاد گرفتی خنده دار البته من نمی دارم زیاد این کار رو انجام بدی
تا از یه چیزی شاکی می شی یا نمی دارم یه کاری رو انجام بدی دو دستی می زنی تو سرت
وای که من یهو می ترکم از خنده و سریع دستات رو می گیرم نمی شه از این لحظه عکس بگیرم
وگرنه یه صحنه جالب تو خاطراتت می موند
اینم یه شیرن کاری خونه مامان بزرگ:
و بعد سبد رو پشت و رو می کردی و عروسکت رو می شوندی روش و راه می بردیش:)
قربون اینهمه ادا و شیرین کاریهات
امروز هم بردیمت دکی آخه تو قلبت یه صدای صوت بود که قبلا گفته بود با بزرگتر شدنت از بین
میره ولی ما بازم پی گیری کردیم و دکی گفت خدا رو شکر مشکلی نیست و اکو هم کرد و
گفت چیزی نیست ...خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه
راستی عزیز دلم خیلی برام عزیزی