هفت ماهگی دخترکم
بلاخره هفته دوم عید هم تموم شد و ما مسافرت نرفتیم
سه شنبه
رفتیم دیدن خاله الی که از کربلا برگشته بود و سوغاتی خوشگل خوردی و کلی با بچه ها کیف
کردی و بهت خوش گذشت
چهارشنبه
مهمون داشتیم ۱۴نفر خاله مریم جون بابایی با خانواده و دامادها. البته من تقلب کردم و
فسنجون رو دادم مامانی پخت و برامون اورد و عمه جون هم از ظهر امد کمکمون
اینم لباسهای مهمونیت
پنجشنبه
هفت ماهگیت مبارک گلم
بلاخره دوتا غلت زدی که ما نگیم بلد نیستی
من رو دیگه صدا می کنی مخصوصا شبا که پیش بابا هستی تا برم برات آب بیارم چندتا "ماما"
می گی تا بیام پیشت..... برای بابا هم که حسابی دلبری می کنی و وقتی صبحا بیدار می شی
اینور و اونور رو نگاه می کنی تا پیداش کنی..... جدیدا هم "گ" رو می گی و از خودت کلی ادا
درمیاری.... با اسباب بازی هات بازی می کنی و به همشون می گی " آپوه" ...... ماهی تو اتاقت
رو دوست داری و کلی براش می خندی ....
وقتی برعکس می خوابونمت روی دستات بلند میشی
و تازگی ها سعی میکنی پاهات رو هم جمع کنی تا برای چهار دست و پا رفتن تمرین کنی.....
سوپ رو بهتر می خوری مخصوصا اگه هویجش بیشتر باشه.........صبحا حریره و ناهار ها سوپت
رو تو بالکن بهت می دم تا آفتاب هم بگیری و بیرون رو تماشا کنی........
تازگیها بهتر می شینی البته من هنوز دور و ورت رو پر بالش می کنم تا نیافتی...بعضی وقتا هم
تو روروئکت می شونمت.....
یه موقع ها که خیلی بازیگوشی می کنی و نمی خوابی مثل اون موقع ها که جوجه بودی
می پیچمت تو پتو تا بخوابی اینطوری......البته اگه بذاری و هی وول نخوری
الهی من فدای این صورت ماهت بشم که خواب می بره دلم برات تنگ می شه
جمعه
رفتیم خونه عمه نفیسه و کلی بهمون خوش گذشت و کلی عکس قشنگ اندختی
آوا و شکوفه های بادام
آوا و ثمین جون در حیاط
آوا و عروسک ثمین جون
آوای طلایی و غروب آفتاب در بالکن
شنبه
سیزدهم فروردین بود و رفتیم سیزده به در خونه مامان ملوک و همه امده بودن و کلی خوش
بودیم و به خوشی سیزدهمون به در شد و عصری یه دوری هم بیرون زدیم و انقدر شلوغ بود که
نگواینم یه عکس در پیاده روی بعد از ظهر
راستی می دونستی عشق من هستی دخترکم