ده ماه و ده روزگی عسلکم
سلام عزیز دلم
خوبی گلم؟ امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی.
امروز ده ماه و ده روزت شده و خیلی کارهای جدید یاد گرفتی همشون برام شیرین و دوست
داشتنی هستند
همه جای خونه رو که بلدی فقط من زیاد نمی گذاشتم بیای تو آشپزخونه تا دم پله می امدی
و بعد میومدی بالا که می گرفتمت و با دقت کارای من رو نگاه می کردی.... ولی از دیروز دیگه
یه دوری هم تو آشپزخونه زدی و من کلی خنده ام گرفت همه جا سرک کشیدی
از زیر میز گرفته تا پشت یخچال و پیدا کردن سیب زمینی ها و .......
رفته بودی پشت یخچال و می گفتی نی نیه نی نیه من امدم ببینم چکار می کنی دیدم با
انگشت اشارت داری عکس روی نرم کننده که یه نی نی بود رو نشون میدی
قربون نی نیه گفتنت عزیزم
قبلا ها تا دم تی وی می رفتی و همونطوری چهار دست و پا از نردیک نگاه می کردی
اما الان میری وای میاستی و تی وی نگاه می کنی و من دلم هزار بار میریزه تا نیوفتی
وای الانم خواب بودی هاااان یهو بیدار شدی و نمی ذاری بنویسم همش میای دکمه ها رو میزنی
چند بار هم خاموشش کردی الان من و تو این شکلی هستیم
بشین مامان نیااااااااااااااااااااااااااااا اینهمه اسباب بازی انوقت میای از سر و کول من میری
بالا....انقدر بامزه با خودت و عروسکات حرف میزنی یه وقتا می گم آوا چی شده؟ تو هم تند تند
برام حرف میزنی و دستات رو بالا پایین می کنی من با اینکه خندم می گیره و می خوام بیام
بخورمت بازم می گم خوب بعدش چی شد؟ و تو بازم برام حرف می زنی
الهی فدات بشم که نمی فهمم چی می گی عروسکم کاش می فهمیدم
تازگیها داری نانای رو تمرین می کنی و دستت رو با تعجب نگاه می کنی و می چرخونی
دستت رو می ذاری رو گوشت و ادای تلفن حرف زدن رو در میاری
عاشق تاب خوردن هستی و من همش نقش تاب رو بازی می کنم و تو کلی می خندی
شبا که بیدار میشدی تندی وای میستادی من چند بار بیدار شدم و دلم ریخت که یهو خم
نشی بیافتی برای همین تختت رو بردیم پایین و شد پارک البته یه کم گذاشتن و برداشتنت شبا
سخته ولی خیالم راحته که نمی افتی خودت هم خیلی دوست داری همش توش وای میاستی
و میری این ور و اونور...
این عکسا مال برف بازی پارساله یه بار هم براشون یه پست گذاشتم ولی پرید و منم دیگه
وقت نکردم دوباره اپلودشون کنم:
یه چندتا خاطره یادمه که دوست دارم برات بنویسم:
روزی که قرار بود از بیمارستان مرخص بشیم خانم پرستار گفت می خواد حمامت کنه
منم کلی اصرار کردم که بیام نگاه کنم تا یاد بگیرم اونم قبول کرد
نمی دونی چطوری تو رو برعکس تو دستش گرفته بود دلم داشت برات ضعف می رفت
گرفتت زیر شیر آبی که مخصوص این کار بود و همونطوری برعکس سرت رو هم شست و
تو هم یه کم گریه کردی و بعد گذاشتت زیر یه گرم گن و خشکت کرد و لباست رو تنت کرد
بعد بابایی امد بردت برای شنوایی سنجی و من و مامان بزرگ رفتیم تا حاضر بشیم برای رفتن
وای تو این عکس چقدر هوچکولویی عزیزمممممممم
یادمه بچه خوبی بودی و کلا زیاد دچار دلدرای بد نمی شدی البته دل درد داشتی ولی نه اونقدر
شدید که من دیدم بعضی ها از نی نی هاشون شاکی می شن
یه شب خیلی دلت درد می کرد و بی قرار بودی من و بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت تا با ماشین
یه دوری بزنیم بابایی داشت یواش می رفت و تو اصلا آروم نمی شدی من به بابایی گفتم یه کم
تند تر برو ....بابایی هم گاز داد همین که یه کم تند رفتیم تو خوابت برد و بلاخره آروم شدی
برای اینکه شبا خیلی برای شیر خوردن بیدار می شدی قرار شد آخر شب بهت یه کم شیر
خشک بدم تا سیرتر بخوابی و شاید بذاری منم یه کم بخوابم ولی تا بهت شیر خشک رو دادم
مثل فواره بالا اوردی و کلی ما رو ترسوندی خلاصه ما چند نوع دیگه شیرخشک رو هم امتحان
کردیم اما تو بخورش نبودی و اصلا بهشون لب هم نزدی و من همچنان 10 ماه و 10روزه که شبا
درست نخوابیدم
ولی بازم خیلی دوستت دارم و حاضرم
هر شب به خاطرت هزار بار بیدار بشم
آخه تو عسلکمی