مهد کودک
سلام عزیزترینم
هفته پیش جمعه بود که زنگ زدم به مهرنوش جون که از اقواممونه و ازش پرسیدم کدوم مهد
کار می کنه و گفت مهد لاوین ...
و خلاصه یه کم با هم صحبت کردیم و قرار شد روز بعدش یعنی شنبه برم اونجا
بازدید.. واینجوری بود که پای ما هم به مهد کودک باز شد...این اولین مهد کودکی بود که میرفتیم
بازدید ... و البته محیط خوب و ارومی داشت ..کلاسهاش خلوت بود و کمی وسایل بازی و از جمله
استخرتوپ محبوبت رو داشت و اینکه دو روز در هفته استخر تفریحی یا همون اب بازی رو تو حیاط
مهد دارین ...
یکشنبه : از 9 صبح رفتیم منم بیرون کلاس نشستم و شما هم کلی بازی کردی...
دوشنبه : نیمه شعبان بود و تعطیل بود
سه شنبه : هم 8:30 رفتیم و البته بابا هم دیرتر رفت و مارو تا مهد همراهی کرد و شما از اینکه
بابا تا دم مهد باهات امده کلی ذوق کردی و می خواستی بابا هم بیاد تو:) ..خلاصه صبح رو
با ورزش و سرود صبحگاهی اغاز کردی:)
و چون شاگرد جدید بودی همه نگاهت می کردن:))
و شما اینگونه سرود خوندی و با شور و شوق خواصی مهد کودکت رو آغاز کردی
اون استخره که پشت سرتونه و ابی رنگه همون محل اب بازی مورد علاقه شماست...
خلاصه روز دوم شما اب بازی داشتی و مایو زنبوری پوشیدی و کلی بهت خوش گذشته
البته من روز دوم پیشت نبودم ... و خاله شقایق می گفت از اب نمیومدی بیرون :)
چهارشنبه : چون روز اب بازی شما نبوده و شما دوست داشتی بری اب بازی گریه کردی و
مهد رو گذاشتی رو سرت..که خاله مهرنوش امده و بردت تو کلاس خودش و ارومت کرده
البته خودمم خیلی نگرانت شدم چند بار زنگ زدم بر نداشتن و بعد که برداشتن گفتن ارومی...
من که رفتم مهد ، برام وقایع رو گفتن و خیلی ناراحت شدم ...آخه دوست دارم بری اونجا و بهت
خوش بگذره و شاد باشی عزیزم...
و پنجشنبه و جمعه هم که مهد تعطیل بود و ما هم رفتیم دماوند و شما کلی تو باغ بازی کردی
امروز صبح یه کم خوابت میومد البته تا صدات زدم بیدار شدی...
داشتی خواب اب و ماهی میدید...گفتی مامان ببین اینجا ابه و ماهی داره...گفتم اره مامان
چه قشنگه ...گفتی ماهی بگیرم؟ .. گفتم بگیر مامان جون..و تو هم مثلا یه ماهی گرفتی تو
بغلت:)..و بعد از دسشویی فهمیدی که بیدار شدی..
یه کم سخت گذاشتی کارات رو بکنم ولی حاضر شدی و رفتیم مهد ..حدود یه ساعت اونجا بودم
تا رضایت دادی و با خاله شقایق یا به قول خودت شبایق رفتی و البته رفتی تو کلاس زبان
5ساله ها:))
امروز قلبم فشرده است... نکنه اذیت بشی گلم...البته گفتم اگه گریه کرد بگید میام دنبالش
دوست ندارم به زور اونجا بمونی...
ذلم اروم نمیشد...زنگ زدم مهد گفت خوبی و خیلی هم از کلاس زبان خوشت امده...
الان اشک تو چشمام حلقه زده...خدا رو شکر که خوبی:) ...دلم اروم گرفت:)
می گن هیچی مثل دل مادر نمیشه...و تا مادر نشی نمی فهمی... واقعا راست می گن
و اما خاطرات قبلتر:)
ماه پیش بود تعطیلات 14 و 15 خرداد که رفتیم گلپایگان و شما هم که عشق باغ و باغچه:)
از صبح زود که راه افتادیم شما بیدار شدی و خلاصه تو راهها خوابت برد اخه می خواستی
همه جا رو ببینی ولی بلاخره خواب غالب شد! اینجوری:
و بعد که رسیدیم باغ گذاشتیمت تو باغ و شما هم مثل پیشی کوچولوها بیدار شدی:)
خلاصه دو روز اونجا بودیم و کلی بازی کردی و بهت خوش گذشت
20خرداد ماه بود که رفتیم مشهد... مامانی و عمه حمیده یه روز زودتر رفتن...
من و شما و خاله الهه و گلناز جون و بچه های گلش با هواپیما رفتیم... و شما
انقدر خوشت امد که از دم پنجره یه لحظه هم کنار نرفتی
و وقتی رسیدیم همش برای عمه جون و مامانی تعریف کردی که سوار هواپیما شدی
بابا جون و بابایی هم دو روز بعدش امدن پیشمون و تا جمعه موندیم و جمعه شب برگشتیم
اینم آوا خانم و چادر نمازش تو حرم:)
نمازت قبول باشه عروسک خانم:)
اینم گل دخترامون ملیکا خانم و آوا خانم
ملیکا خانم خودش یه پا مادر برای شما حسابی نگرانته و حواسش بهت هست:)
این چند روزی هم که اونجا بودی در راستای اهداف پوشک گیری خیلی همکاری کردی..
و البته من نمی دونم چرا اینقدر سرویس بهداشتی های حرم دوره!! ولی خدا رو شکر تمیز
بودن:) .. و من و تو هر دوساعت یه بار این مسیر طولانی رو طی می کردیم:)
خدا رو شکر سفر خوبی بود ... انشالله قسمت همه مشتاقان بشه :)
گل دختری در هنگام نگارش دستی هم بر خانه کشیدم و الان حدودای 12 شده
باید کارهام رو بکنم و بیام دنبالت...
نه مثل همیشه بلکه بیشتر از قبل دوست دارم
این دوست داشتن همیشگیه و همینطور هم بیشتر میشه
دوست دارم عزیزترینم