آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

دختر نازمون آوا

شیرین زبونیهای دخترک

سلام گل دخترم یعنی عزیزمی خانمی کوچولو... هر کلمه ای که می نویسم یاد کلمه هایی که می گی میفتم و بیشتر دلم برای چلوندنت تنگ میشه خیلی ارام و بامزه داری جملاتت رو تکمیل می کنی این پست رو اختصاص مدیم به کلیه کلمات و کارهای شما جملات شما بیشتر دستوریه: "کولر روشن کن" "سبز رو روشن کن" ....(شمع سبز رنگ) "نانجی رو روشن کن" ...(لامپهایی که نورشون افتابیه) "آبی رو روشن کن"....(لامپهایی که نورشون مهتابیه) این از جملات دستوریت که همش باید یه چراغ یا شمعی رو روشن کنیم جملات خبری با لحن متعجبانه : "ااا آفــــــــــوشد!!" "ااا تموم شد!!" "ابروی پیگ کی کند؟ نکن".......(آخه ابروی عروسکی که خاله...
19 مهر 1391

دو ساله شدم

سلام دختر زیبای دوساله من قربونت برم که دوسالگیت رو به پایان رسوندی  این دوسال با اینکه خیلی لحظات سختی به همراه داشت ولی من به جز طعم  شیرینی  چیزی به یادم نمیاد... دو ساله شدنت پر بود از لحظات زیبای مادر شدنم دو ساله شدی و آغوشم پر شد از عطر تنت دو سال گذشت و من طعم همه بوسه هایت را با لذت به یاد می آورم با تمام شیرینی اش  و تمام عطشم لبخندهایت و صداهایت ... تکرار حرفهایم و نگرانیهایم ... باور کردن تو و خودم ... با تو بودن و در آغوش کشیدنت ... تبسمت و اشکهایم .... عشقم ، همه وجودم ، دخترم  تولدت مبارک برای تمام روزهایی که در پیش داری د...
28 شهريور 1391

شهریور گشت 91

سلام دخترک دوساله من الهی فدات بشم که هر روز بزرگتر و شیرین تر می شی ببخشید یه کم دیر پستت رو ارسال می کنم .... اول اینکه از تولد باباجون همینجوری ما براتون شمع روشن می کنیم و شما دوق می کنید.. همش آهنگ تولد رو می خوای و منم میرم کیک می خرم تا شاید شما به هوای تولد یه کم کیک  هم بخوری  آخه یه چند روزی بود که خیلی بی اشتها شده بودی اینم آوا و کیک و شمع: یه روز هم همسایه خوبمون علی جون امد خونمون ...علی جون و مامان گلش از محله ما رفتن یه کم دورتر ..امیدوارم بازم پیش ما بیان اینم دوتا جوجه ریزه میزه: برای تعطیلات عید فطر که تقریبا اخرای مرداد هم بود رفتیم ...
18 شهريور 1391

دوسالگی قمری آوا جونم

سلام عزیز دلم امروز می خواستم دومین سالگرد قمری تولدت رو بهت تبریک بگم عسلکم 22رمضان هر سال من یاد روزی می افتم که تو رو عاشقانه در آغوش کشیدم و برای همیشه در قلب خودم جای دادم یادمه اون شب مامان فاطی پیشمون مونده بود ... تلویزیون اتاق رو روشن کرد تا دعاهای احیا رو  گوش کنیم .... من نیمه هوشیار بودم و بر اثر داروها هی خوابم می برد.... سال بعدش که پارسال بود شب بیست و سوم احیا بودیم ..امسال هم رفتیم همون مهدیه با عمه جون .... امسال شب بیست و یکم هم رفتیم :) ...از ساعت حدودا 11:30 رفتیم شما که کلی سر حال بودی و هی می خواستی بازی کنی... یه کم اون طرف تر یه نی نی رو دیدی خلاصه حدودا یه...
22 مرداد 1391

بیست و سه ماهگی جوجه کوچولو

" یک دو سه چهار پنــــــج " گفتم یه بار دیگه بگو ؟؟؟ " یک دو سه چهار پنـــــــج " قیافه من دیدنی بود ...هزارتا بوست کردم اصلا تا حالا بیشتر از یک دو سه بهت نگفته بودم ..... نمی دونم از کجا یاد گرفتی و خیلی قشنگ می شماری :)   سلام یادم نره :) سلام عطر گل یاسم :) "یلام باباجون خوبی؟ " و باباجون هزار بار قربون دورت میره و می پرسه چطوری؟ " پوپم" :))))   و هزاران کلمه و نیمه جمله های کوتاه که به حرف زدنت اضافه شده صبح که بیدار میشی "مامان آشو" و جدیدا که از خوابیدن تو حال خوشت امده و نصفه شب که تازه داره خوابت میبره می گی " مامان آشو" می پرسم کجا بریم؟ "بابا جون" ...
15 مرداد 1391

بیست و دو ماهگی عسلکم

سلام عزیزترینم قریونت برم که با بزرگتر شدنت لحظه های خاطره انگیزی رو برام به تصویر می کشی.... عزیز دلم بیست و دوماه و دو روز از زندگی زیبات رو پشت سر می ذاری .... الان رفتی تو حمام و داری آب بازی و رنگ بازی می کنی.... وقتی می خوای آب بازی کنی می گی: "بیم حموم" خلاصه تقریبا هر روز در حال آب تنی هستی .... همش هم می گی : "مامان جون" می گم : "بله " بعد با زبان شیرین خودت هزارتا کلمه ردیف می کنی و می گی جدیدا " آمدم" رو یاد گرفتی روزی هزار بار می گم آوا ... می گی:"بله" می گم :"بیا" می گی :"آندن"  :) به جای "م "...از "ن "استفاده می کنی بعد خودت می گی مامان ...من می گم بله... می گی بیا... بعد خودت ه...
23 تير 1391

این روزهای دخترکم

سلام دختر خوشگلم بلاخره با شیر نخوردن کنار امدی ... و این مسیر رو به پایان رسوندی ... البته به جاش به شیشه آب عادت کردی و همش آب می خوری البته طول شب... همچنان سخت می خوابی و برای خوابوندنت باید حدود یک ساعت وقت بذارم و کلی انرژی ... گاهی انقدر باهات کلنجار میرم که خواب از سر خودم می پره!!! اواخر خردادماه دوتا عروسی داشتیم که چون یکیش تو باغ بود شما رو گذاشتم خونه مامان بزرگ پیش عمه جون ... این اولین باری بود که شما رو با خودم نمی بردم عروسی .... ولی اونجا هم به شما خوش گذشته بود هم بهونه نگرفته بودی .... 31 خرداد ماه هم عروسی پسر خاله ام بود ... برای رفتن به آرایشگاه گذاشتمت پیش آزاده جون و آیس...
3 تير 1391

پایان دوران شیرخوارگی گلکم

سلام گل خوشگلم هوا امشب ابری و رعد و برقیه .... وقتی بردم که بخوابونمت هی رعد و برق میزد ...تو هم هی می گفتی : " اااااااااا آفــــــو " ...... هر وقت یه جا چراغی خاموش بشه می گی : "آفـــــو" امشب هم اتاق یهو روشن و تاریک می شد شما هم هی می گفتی "آفـــــــو " قربون شیرین زبونیهات برم همونطوری که از اسم این پست معلومه بلاخره دوران شیرخوارگیت به پایان رسید...... سه شنبه 26 اردیبهشت بود ( سه شنبه هفته پیش) که با مامان فاطی رفتیم امامزاده صالح آخه تو کتاب ریحانه بهشتی خونده بودم که برای توسل به ائمه بهتره برید یه امامزاده تا آخرین دفعات شیردهی اونجا باشه و نوشته بود که سوره یس رو بخونید و به انار فوت کنید و بدی...
3 خرداد 1391

بیستمین ماهگرد قشنگ ترینم

سلام عروسک خوبم روزها تند تند دارن می گذرن و تو تند تند داری بزرگ می شی... خدا رو شکر می کنم که سالم و سر حالی .... خدا رو شکر می کنم برای بودنت ، برای دیدنت ، برای درآغوش کشیدنت ... امروز بیست ماه شدی بیست ماهگیت مبارک عسلم راستش امروز برای چکاپ برات وقت گرفته بودم ولی نمی دونم چرا یهو یادم رفت آخه امروز با عمه حمیده جون رفته بودیم نمایشگاه کودک و خلاقیت .... (البته چون این مطلب نوشتنش طول کشید من امروز شما رو بردم چکاپ در بیست ماه و یک روزگی:) وزن: ١٢ کیلو ....قد :٨٢ ....دور سر:٤٧ خدا رو شکر خانم دکتر ازت راضی بود ...البته این خانم دکتر اولین باریه که شما رو ویزیت می کرد چون متاسفانه دکی خوب ...
13 ارديبهشت 1391