آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دختر نازمون آوا

سه سال و هشت ماه تمام

سلام"جانا"... عزيز دلمي " جانا"... بعلهههه يه چند روزيه كه اسم انتخابي من براي شما شده" جانا" ... اخه شما" جان " مادري... عمر و زندگي مادري... يه جورايي خود من هستي.... تمام وجودم... تمام"جانم"... و هر روز با يه شعر خودم ساز كلي  خوش مي گذرونيم و شماهم كلي خوشحالي كه "جانا" ي مادري و صورتت رو به صورتم مي چسبوني كلي لوس بازي هاي مخصوص مادر و دختر از خودمون در مياريم... خدايا اين لذتها رو از هيچ منتظر ني ني دريغ نكن.... امشب شب ليله الرغايب بود... اولين پنجشنبه ماه رجب... دقيقا ١١ ارديبهشت... و شما "جانا"ي مادر سه سال و هشت ماهت كامل شد... ٤٤ ماه از بدنيا امدنت..."...
12 ارديبهشت 1393

نوروز 1393

سلام گل دختری زیبا سال جدید مبارکا ...پارسال که خیلی زود گذشت ...امیدوارم امسال هم به خیر و خوشی و شادی و سلامتی بگذره  ... پست پرعکسی داریم یه سری برای سال قبله یه سری هم نوروز امسال  عید امسال به همراه مامانی و بابایی و عمه حمیده جون رفتیم شمال ... همون دریاکنار دوست داشتنی و قشنگ.. و شما که عتشق دوچرخه سواری شدی و دو سه باری هم برات دوچرخه هم گرفتیم و کلی عشق کردی: همش هم دوست داشتی پشت سر حمیده جون و بابا جون با دوچرخه ات حرکت کنی... یه روز اونها ازت جلو زدن و قرار شد دم رستوران همدیگرو ببینیم و من و شما هم رفتیم تا دوچرخه شما رو تحویل بدیم ...یه دفعه دیدم شروع...
18 فروردين 1393

سه سال و نيمگي جوجمون

سلام جوجه ريزه ميزه ماماني؛) اين پست ١١١ پست وبلاگته كه به مناسبت سه سال و نيمگيت مي نويسم؛) ١١اسفند سه سال و نيمگت هم تموم شد! و چيزي نمونده تا چهارسالت بشه و به قول خودت شمع چهار رو بخريم؛) جوجه ريزه ميزه مامان چهار جلسه كلاس باله رفتي كه خيلي دوست داشتي؛) ولي خوب حركات رو همونجور كه بايد انجام نميدادي؛) به نظرم خيلي برات زود بود ... اخه مربيش وقتي اسم يه حركت رو ميبرد بايد انجام ميداديد و خوب شما كوچولوترين فرد كلاس بودي... بقيه كه ٤-٥ سالشون بود بهتر ميتونستن حركات رو اجرا كنن؛) دوست خوبت وندا جون هم باهات ميومد كه البته ايشون هم از تذكرات مربي زياد خوششون نيومد و سركلاس نرفت.... ولي خوب شما خيلي هم خوشت امده بود بيشتر براي لباس بامزه ات ...
13 اسفند 1392

دي گشت

سلام دختر زيبا سلام اي گل گلها؛) ببخشيد كه پستهام ماهي يه بار شده.... راستش روزها خيلي تند مي گذره.... و تو هم بزرگ و بزرگتر ميشي .... شيرين و شيرين تر... نميدوني چه حس خوبيه در اغوش كشيدنت بوسيدنت و بويدنت... نمي دوني چقدر قشنگه غر زدنت اعتراض كردنت و شاكي شدنت... امروز از من طرفداري كردي! اخه من عاشقتم جوجه... يه ماشينه هي جلوم ترمز مي كرد منم عصباني شدم تو ماشينمون با صداي بلند گفتم اااا چرا هي ترمز مي كني!!! بعد از لاي صندلي سرك كشيدي و مي گي: ماشين چرا مامانم رو عصباني مي كني ؟ چرا ترمز مي كني؟؟ بهت مي گم داري از من طرفداري مي كني؟ بعد مي گي : بله ديده(ديگه) يعني دوست داشتم وسط خيابون ماشينو بذارم و هزاربار بغلت كنم و بوست كنم... خدايا م...
26 دی 1392

آذر گشت٩٢

سلام دخترك كوچولو؛) خيلي كوچولو موچولو هستي؛) اين روزها خيلي سريع مي گذره سعي مي كنم از لحظاتش لذت ببرم... چه تلخ و چه شيرين... تو ماه اذر دوتا مسافرت خوب داشتيم يكي شمال يكي جنوب؛) شمال رو با مامان فاطي و باباناصر و خاله مهسا رفتيم و صبح كه راه افتاديم تو جاده هراز خورديم به برف و خلاصه ٥-٦ ساعتي تو جاده بوديم يه برف سنگين امد و جاده تقريبا بسته شد ولي خيلي قشنگ بود... شمال هم كلي بهمون خوش گذشت... اخر اذرماه هم با خاله سحر و گل پسرش پارسا و باباي پارسا رفتيم كيش كه هوا عالي بود مثل بهار فقط دو روز اخر خيلي باد ميومد اما از الودگي هيچ خبري نبود... اونجا هم با اقا پارسا كلي بهتون خوش گذشت اب دريا سرد بود براي همين نشد ببريمتون تو اب ولي صبحها...
5 دی 1392

يك ماه با دارو!

سلام جيگر مامان؛) الهي مامان قربونت بره كه انقدر خانمي و عزيزي(به غير از خواب شبها كه دعوامون ميشه) يه چندتا خبر بود كه داستان وار تعريف مي كنم؛) اوايل ابان ماه بود كه دو روز تب كردي و شنبه عصري به زور از منشي دكترت وقت گرفتم و بردمت و واقعا هم مثل هميشه مطب شلوغ بود و خلاصه١١شب نوبتمون شد و گفت اگه تا روز بعد تبت قطع نشد انتي بيوتيكت رو شروع كنم خلاصه يه هفته انتي بيوتيك دادم و تا تموم شد يهو شبها و مخصوصا ظهرا موقع خواب( اونم به سختي خوابوندن) يهو وحشتناك سرفه مي كردي و تا بيدار نميشدي سرفه ها تموم نمي شد! ظهرا كه خواب كنسل شد و بعد دوباره بردمت دكتر اينبار ديگه تحمل اونهمه انتظار تو مطب دكتر نريمان رو نداشتم و همين دكتر فرزان دم خونمون برد...
8 آذر 1392

احوالات شما

سلام خانم كوچولو؛) يعني تا تو پست قبلي نوشتم خداروشكر حالت خوبه! يهو مريض شدي! جمعه عصري بد اخلاق و بي حوصله شدي! و تب كردي... داغ و داغتر؛(...به استا دادم اولش٤ ساعت بعد ٦ ساعت خداروشكر صبح شنبه خوب بودي با اين حال مهد نبردمت... اما از عصر باز گرم شدي؛(... و از حدود ساعت٤:٣٠ تا ٦ مطب دكي رو گرفتيم و يا اشغال بود يا ميرفت رو انسرينگ... خلاصه زنگ زدم به موبايل اقاي منشي و به هر زوري بود اورژانسي ازش وقت گرفتم گفت امروز خيلي شلوغهو حدود٨٠ نفر قراره بيان! گفت ساعت٩ اونجا باشيم! رفتيم دم مترو ميرداماد و با بابا رفتيم مطب حدود٨:٣٠ ! تا ١٠:١٥ كه نوبتومون شد شما هم گاهي بلند ميشدي و گاهي دراز مي كشيدي و بي حال بودي! دكي كه واقعا خدا قوت بايد بهش گفت...
6 آبان 1392

روزهای رنگین

سلام دختر زیبا، سلام ای گل گلها :) ( این شعر صبحهامونه)   دخی گل سنبلم خدارو هزار مرتبه شکر حالش خوبه و روبراهه... بیشتر از همیشه با لبهای کوچیکش حرف میزنه و داستان و بازی سر هم می کنه ، مثل همیشه کم خوابه و خورشید خانم رو ترجیح میده... تا هوا تاریک میشه می گه نمی خوام شب بشه!! و خلاصه اینکه خدارو شکر کلاس مهدتون هم دوتا شد و باز هم به مهد علاقه نشون میدی و میری بازی و شادی..البته روزی 2 ساعت!! خوب خانم گلی امدم تا عکسهای چند ماه اخیر رو بذارم ...   خوب از تولد دسته جمعی رنگین کمانی شروع می کنیم:) تولدی عالی رنگی و به یاد موندنی: اینم ریسه اسم و عکس بچه ها با اسباب بازی ها ب...
3 آبان 1392